داستان های انگیزشی کوتاه از زندگی زنان

من زنده ماندم: داستان زنانی که با بدترین شرایط روبرو شدند

SURVIVORS

اتفاقات ناگوار هر روز برای افراد مختلف رخ می‌دهد و نمیتوان جلوی تمام آنها را گرفت ، امروز سه داستان از زنانی که با اتفاقی ناگوار دست وپنجه نرم کرده‌اند را برای شما بازگو می‌کنیم.

من از طوفان جان سالم به در بردم.

من و دخترم، کایلا، وقتی شنیدیم که طوفان بدتر خواهد شد، درست مثل هزارن دفعۀ دیگری که گردباد ما را تهدید کرده بود خودمان را آماده کردیم: در دستشوئی نشستیم و پتویی را بر سر خود کشیدیم. او تازه از دانشگاه آمده بود، برای همین مشغول صحبت کردن شده بودیم. همسرم داخل خانه شد و گفت “این طوفان قطع بشو نیست.” چند ثانیه بعد از آنکه او هم به ما در زیر پتو پیوست، گوشمان گرفت، و نیروی عظیمی بدنم را از هوا خالی کرد. بعد همۀ شیشه ها خرد شدند.

خانه با شدت شروع به لرزش کرد، من به توالت چسبیدم، صدای آب را می‌شنیدم که در کاسه جابجا می‌شود. حدودا بعد از 15 ثانیه، همه چیز ساکت شد. ما می‌خواستیم بلند شویم و خسارت وارده را ارزیابی کنیم که دوباره شروع شد. ما فکر کرده بودیم که دیگر امن هستیم، اما دقیقا در مرکز گردباد بودیم.

خانۀ ما یک طبقه بود، و سقف آن تکه تکه می شد، تا زمانی که باران به داخل خانه می ریخت. چوب‌های دیوار کنده می‌شدند. انگار که یک موتور جت در بالای ما سروصدا بکند. مکش هوا بیشتر شده بود، من توالت را محکمتر گرفتم. کایلا جیغ می‌زد. جرات نگاه کردن نداشتم. مطمئن بودم که خواهیم مرد. فقط امیدوار بودم که دردناک نباشد.

سپس تمام شد. چیزی که به نظر تا ابد ادامه داشت در واقعیت تنها 30 ثانیه به طول انجامیده بود. خانه پر از آب شده بود، همه جا پر از آشغال و تکه چوب بود. دهان، چشم‌ها و جیب هایمان پر از گل شده بود. وقتی که بیرون آمدیم، تا مایل‌ها آن طرفتر را می‌دیدیم – خانه ما، همراه با تمام خانه‌های دیگر ویران شده بود. همه جا پر از آتش بود.

ما همه چیز را از دست دادیم. برای یک هفته، من حتی یک جفت کفش هم نداشتم. اما بعد از شش هفته توانستیم یک خانۀ جدید، این دفعه با زیرزمین، بخریم. این مکان جدید کم کم حس خانه را به ما می دهد. درست است، شاید دوباره همه چیز را از دست بدهیم، اما اینبار می‌دانم که می توانیم از اول شروع کنیم.

-ترسا ثامان

من از تجاوز جان سالم به در بردم

من از محل کار خود روانۀ خانه بودم و داشتم از درون یک پارک رد می‌شدم. به نظر آن روز خورشید زودتر غروب کرد و یکدفعه به خود آمدم که داشتم در تاریکی راه می‌رفتم. فاصلۀ زیادی با خانه نداشتم، اما می‌بایست از یک پل، یک ریل قطار و یک زیرگذر می‌گذشتم.

سپس صدایش را شنیدم – غریبه‌‏ای که با حالت نیمه نشسته در کنار من می‌دوید و تا حدی به خاطر بوته‌ها پنهان شده بود. دهنم خشک شد، حس کردم پاهایم شل شدند. اما سرعت خود را اضافه نکردم، بلکه ایستادم، برگشتم و با او روبرو شدم. او از بوته ها بیرون آمد و گفت که برای “مدتی طولانی” مرا تماشا می‌کرده است.

کنار من آمد، به سمت حاشیه پارک رفتم. به پل رسیدم، یک قطار گذشت. او از فرصت استفاده کرده و دستانش را بدور گردن من انداخت. مهارت‌های دفاع شخصی من فعال شد و انگشت شستم را در چشم او فرو کردم. اما اینجا بود که شوکه شدم. او ذره‌‏ای جابجا نشد. فقط شجاعتر شد و به لباس‌های من چنگ زد. بیاد راهنمایی یک استاد پیر گیتار افتادم “سیم ها را جوری بزن انگار که مگسی را له می کنی.” تمام نیرویم را درون شستم گذاشتم و بالاخره او رهایم کرد.

گفت “اینطوری نکن.”

بدون هیچ فکری گفتم “اینطوری هست.”

از ترس می‌لرزیدم، اما به چشمان او خیره شدم و شروع به عقب رفتن کردم. برگشتم تا بدو از آنجا دور شوم، اما یک نکته دیگر در دفاع شخصی به یادم آمد: هیچ وقت ندو، با اینکار تو تبدیل به شکار می شوی. پس بقدم زدن ادامه دادم – به تنهایی – همانطور که در تونل تاریک قدم می زدم با دستانی لرزان شماره پلیس را گرفتم.

– کریس هرندون

من از ضربۀ یک خودرو جان سالم به در بردم.

اولین خاطره من این است که در آی سی یو بیدار شدم و دو تکه آهن را دیدم که به ساق پای چپم وصل شده بود. برایم سوال پیش آمده بود اما دوباره بیهوش شدم. آنقدر آرامش بخش به من داده بودند که برای یک هفته آگاهی درستی نداشتم. والدینم می گفتند که من هر چند ساعت زمزمه می کنم “چه اتفاقی افتاد؟”

حادثه را به یاد ندارم، اما در گزارش پلیس مواردی ذکر شده است. بدو داشتم از خیابان رد می شدم که یک تاکسی به من می کوبد. پلیسی که در صحنه بود گفته که من به درختی خورده‏ام و با صدای بلندی به زمین افتاده‏ام. راننده تا وقتی که آمبولانس آمد با من مانده بود.

تمام قسمت چپیِ بدن من درد می کرد. علاوه بر لگن، در قسمت های پائینی پا و همچنین شانۀ خود شکستی داشتم. والدین من نزدیک به سه هفته در بیمارستان خیمه زده بودند، سپس مرا به خانه انتقال دادند و همه چیز را رها کردند تا مراقب من باشند. برای ماه اول، بدن من انقدر ضعیف بود که نمی توانستم جم بخورم. برای همین تمام روز را روی تخت بودم. در طول شب، یک درد وحشتناک بیدارم می کرد. حتی نمی توانستم بعد از دستشوئی خودم را تمیز کنم.

دکترها به من قول بهبود کامل را داده بودند، اما فقط به شرط اینکه بدون خستگی تلاش می کردم که عضلات و انعطاف پذیری خود را باز گردانم. دو ماه بعد را بروی ویلچر گذراندم (حتی آنقدر قوی نبودم که خودم حرکت کنم). اما من همیشه ورزشکار بودم و حالا هم 8 ساعت در روز را به تمرین های بدنی می پرداختم.

کم کم، توانستم حرکت کنم. زانوانم را خم می کردم، پاهایم را تکان می دادم و آنها را بلند می کردم، می توانستم بایستم، حمام کنم و خودم را در ویلچر جابجا کنم. گاهی از فرط گیجی و خستگی جیغ می زدم، اما هر پیشرفتی مرا به آزادی نزدیکتر می کرد.

اکنون، تنها مقداری کمتر از یک سال و نیم گذشته است و من هنوز نمی توانم بدوم، اما می توانم دوچرخه سواری کنم و به کوه بروم. من عاشق ورزش کردن هستم. حتی می توان گفت دیوانۀ تمرینات بدنی هستم و فکر می کنم شاید شانس آوردم که این اتفاق برایم افتاده است.

شارلوت روترفرد


نظر خود را بیان کنید