قصه حسن کچل کودکانه به صورت صوتی و تصویری
قصه حسن کچل یکی از قصههای کودکانه قدیمی است که در آن کودک ترغیب به دوری از تنبلی میشود. این قصه پیشینه طولانی داشته و از نسلهای قبل به ما رسیده است و هنوز هم جذابیت خود را برای کودکان حفظ کرده است. در ادامه این مطلب قصه حسن کچل را به همراه فایل صوتی آن برای شما همراهان ارائه میکنیم.
همچنین بخوانید: قصه کودکانه برای خواب
قصه حسن کچل صوتی
قصه حسن کچل قدیمی تصویری
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق.
سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد. داد زد ننه جون من سیب می خوام.ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد، کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خالصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند.
ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست. رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه؟ در رو باز کن بابا.اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟حسن کچل گفت : خب الاقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم.ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد.
همچنین بخوانید: قصه های آرامبخش کودکانه
حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک الک پشت افتاد اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که الی شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین. همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش ونشست روش.
ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خالصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟ دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم.حسن گفت: زور آزمایی کنیم.دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم.
بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد.حسن گفت اینکه چیزی نیست حاال نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیل ترسید. گفت : حاال بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرتسنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حاال منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد.دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه.
دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت.حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ.جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در میزنه؟؟؟
حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم.حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم.پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها.حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم.پادشاه دیوها گفت: باشه.بعد شپش خیلی بزرگی از الی در بیرون فرستاد و گفت: ببین این شپش سر منه!!!!حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین. اونوقت الک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو . پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیه؟؟ گفت: حاال ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون .
حسن گفت: همین؟ حاال ببین من چطور از سنگ آب می گیرم.آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو .پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حاال بیا نعره بکشیم، نعره من اینقدر وحشتناکه که تن همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه.
اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حاال گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حاال نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد.
همچنین بخوانید: متن لالایی کودکانه
حاال بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس. باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود.
خالصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو باال زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه .قصه ما به سر رسید کلاغ به خونه اش نرسید.