قصه های آرامبخش کودکانه

اگر به دنبال قصه های آرامبخش کودکانه شنیدنی و تازه هستید تا برای کودک خود بخوانید، این مطلب از آلامتو همان چیزی است به دنبالش بودید. ما در اینجا برای سنین مختلف داستان شبانه داریم.

قصه های آرامبخش کودکانه

خواباندن بچه ها می تواند یک کار طاقت فرسا باشد، اما یک تکنیک آزمایش شده و واقعی هرگز شکست نمی خورد: قصه های آرامبخش کودکانه می تواند هر بچه ای را به خواب ناز بفرستند. داستان‌های کوتاه زیادی برای قبل از خواب وجود دارد، برخی دیگر از داستان ها طولانی تر هستند و برای بچه‌هایی که نیاز به زمان طولانی‌تری برای بودن در سرزمین رویایی دارند، مناسب هستند.

در اینجا مجموعه بهترین قصه های آرامبخش کودکانه کوتاه و بلند، صوتی و تصویری را گردآوردی کردیم. هر کدام از آنها به آرام کردن ذهن کودک کمک می کند تا کمی راحت تر آرام شوند و به خواب بروند.

همچنین بخوانید: قصه کودکانه برای خواب جدید و قدیمی، شاد با فایل صوتی

قصه های آرامبخش کودکانه کوتاه

فیل و دوستان

یک فیل تنها در جنگل قدم می زد و به دنبال دوستان می گشت. او خیلی زود یک میمون را دید و از او پرسید: “میمون می توانیم با هم دوست باشیم؟”

میمون به سرعت پاسخ داد: “تو بزرگ هستی و نمی توانی مانند من روی درختان تاب بخوری، بنابراین من نمی توانم دوست تو باشم.”

فیل که شکست خورده بود، وقتی با خرگوش برخورد کرد به جستجو ادامه داد. او از او پرسید: “می‌توانیم با هم دوست باشیم، خرگوش؟”

خرگوش به فیل نگاه کرد و پاسخ داد: «تو آنقدر بزرگ هستی که نمی‌توانی در لانه من جا کنی. تو نمی‌توانی دوست من باشی.»

سپس، فیل ادامه داد تا اینکه با قورباغه ای روبرو شد. او پرسید: “قورباغه دوست من خواهی شد؟”

قورباغه پاسخ داد: تو خیلی بزرگ و سنگین هستی. تو نمیتونی مثل من بپری متاسفم، پس تو نمی‌توانی دوست من باشی.»

فیل همچنان از حیواناتی که در راه خود میدید سؤال می کرد، اما همیشه همان پاسخ را دریافت می کرد. روز بعد، فیل تمام حیوانات جنگل را دید که از ترس می دویدند. او یک خرس را متوقف کرد تا بپرسد چه اتفاقی می افتد و به او گفتند که ببر به همه حیوانات کوچک حمله می کند.

فیل می خواست حیوانات دیگر را نجات دهد، پس نزد ببر رفت و گفت: «خواهش می کنم، آقا، دوستانم را به حال خود رها کنید. آنها را نخورید.»

ببر گوش نکرد. او فقط به فیل گفت که برود پی کار خودش.

فیل که راه دیگری ندید، یک لگد محکم به ببر زد و او را ترساند. پس از شنیدن داستان شجاعت فیل، حیوانات دیگر موافقت کردند که با او دوست باشند.

همچنین بخوانید: 20 داستان کوتاه کودکانه زیبا، آموزنده و جذاب همراه با تصویر

داستان فیل و دوستان


قصه های آرامبخش کودکانه طولانی

آماندا یک دختر بچه دوست داشتنی بود که عاشق خوردن آب نبات و شیرینی بود. مادرش به او هشدار داده بود که زیاد زیاد نشود وگرنه دچار حفره می شود. یک روز عصر، پس از اتمام شام، آماندا برای شستن دهان و مسواک زدن قبل از خواب به دستشویی رفت. اما ناگهان دندانش افتاد. در 2 تا 3 روز گذشته کمی می لرزید، اما می ترسید به مادرش بگوید زیرا فکر می کرد به خاطر خوردن آب نبات زیاد مورد سرزنش قرار می گیرد.

آماندا گریه کرد و به سمت مادرش دوید: «مامان، دندونم شکست! قول می دهم دیگر آب نبات نخواهم خورد، لطفاً این را اصلاح کنید.» آماندا بیچاره بی اختیار گریه می کرد. مادرش حالش بد شد، پس او را در آغوش گرفت و او را روی بغلش نشست. او گفت: «آماندا عزیزم، لطفا گریه نکن. این طبیعی است. اینها دندانهای شیری شما هستند و حالا که در حال بزرگ شدن هستید، وقت آن است که بیفتند.»

آماندا اشک هایش را پاک کرد و به مادرش نگاه کرد. او گفت: «پس من می‌خواهم مثل آن پیرزن خانه همسایه‌مان بشوم که دندان ندارد؟» مادر آماندا نیشخندی زد و گفت: «نه، البته که نه! زمانی که دندان های شیری شما می افتند، دندان های بالغ جدید خواهید داشت. فقط وقتی مثل او پیرمردی شوید، مثل او تمام دندان هایتان را از دست خواهید داد.»

آماندا احساس آرامش کرد. او لبخندی زد و پرسید: “پس من می توانم شکلات بخورم و دندان هایم نشکند، درست است؟” مادرش هشدار داد: «می‌توانید، اما به شرطی که زیاد از آنها نخورید و دندان‌هایتان را دو بار در روز مسواک بزنید، مخصوصاً شب‌ها قبل از خواب». آماندا قول داد که به صحبت های مادرش گوش دهد و به گفته های او عمل کند.

سپس مادرش پرسید: “با این دندان شکسته چه کار خواهی کرد؟” آماندا پاسخ داد که می خواهد آن را دور بیندازد. مادرش به او پیشنهاد کرد که آن را دور نریزد و در عوض برای پری دندان زیر بالش نگه دارد. «پری دندان! اون کیه؟” آماندا با تعجب پرسید.

سپس مادر آماندا به او توضیح داد که پری دندان پری های کوچکی هستند که شب ها به دیدن بچه ها می روند و دندان های شکسته آنها را از زیر بالش می گیرند. در عوض برای بچه ها هدیه می گذارند. آماندا از شنیدن این موضوع بسیار هیجان زده شد و به سمت اتاق خواب خود دوید. دندان شکسته اش را زیر بالش نگه داشت و به خواب رفت.

صبح روز بعد، آماندا با صدای بلند مادرش را صدا کرد که با عجله به اتاقش آمد. “چیه، آماندا؟ چرا اینقدر فریاد زدی؟» آماندا مدام روی تختش می پرید و به مادرش می گفت: «ببین پری دندان به من چه داد! این همان جفت گیره موی سیبی است که مدتهاست می خواهم. اوه، مامان، نمی توانم به تو بگویم که چقدر خوشحالم.»
از پری دندان تشکر کرد و مادرش را محکم در آغوش گرفت. او از مادرش تشکر کرد که در مورد پری دندان به او گفته است. آماندا آن گیره های موی سیب را می پوشید و حداقل یک هفته آنها را در نمی آورد.


قصه های آرامبخش کودکانه صوتی


قصه های آرامبخش کودکانه تصویری

روزی روزگاری پروانه ای نه چندان رنگارنگ به نام سانی زندگی می کرد.

او اینطور شروع نکرده بود. او زندگی را به عنوان یک کرم رنگارنگ آغاز کرد – سبز نخودی روشن و زرد خردلی با لکه های سیاه.

او با دوستان کرم ابریشک خود، تامی و پاپی، از درختان بالا می رفت.

همچنین بخوانید: لیست ضرب المثل کودکانه فارسی با معنی و مفهوم، کاربرد و داستان آنها

داستان کودکانه

سانی عاشق کوهنوردی بود و دوست داشت برگها را درست بعد از باران وقتی که رسیده و آبدار بودند بخورد.

اما چیزی که او بیش از هر چیز دوست داشت قصه گفتن بود.

داستان های او مملو از ماجراجویی بود – دزدان دریایی و جادوگران، قهرمانان شجاعی که با اژدها ها جنگیدند و شاهزاده خانم هایی که حرف هایشان را زدند.

او دوست داشت بالای درختش بنشیند و برای کرم های ابریشم دیگر قصه ببافد و یک شبکه داستانی جادویی دور آنها بچرخاند.

او در آفتاب و سایه و شب در کنار نور ماه به آنها گفت.

دوستان او عاشق گوش دادن بودند، اما قبول داشتند که سانی کمی عجیب است. یا حداقل، متفاوت از آنها.

سانی و دوستانش رویای روزی را در سر می پرورانند که دور خودشان پیله ببندند و و تبدیل شدنشان به پروانه آغاز شود.

سانی بال هایش را با رنگ های رنگین کمانی تصور کرد که در نور خورشید می درخشند.

داستان کوتاه برای بچه ها

یک روز در اواخر زمستان، وقتی اولین جوانه‌های بهاری روی درختان شکل می‌گرفتند، سانی به روی شاخه نیشکر پیچ خورد و به شکل وارونه از شاخه‌ای کوچک آویزان شد و شروع آماده کردن پیله خود شد.

بعد از دو هفته طولانی کار، سانی با هیجان از پیله بیرون آمد!

او تصور می کرد که بال های رنگین کمانی او چقدر زیبا هستند.

او به سرعت به سمت رودخانه ای نه چندان دور از درختش پرواز کرد و در انعکاس خود به داخل آب نگاه کرد.

“نه!” او با صدای بلند نفس نفس زد و یک قدم به عقب پرید. چشمانش را باور نمی کرد!

به او خیره شده بود، پروانه ای به سیاهی شب، بدون ذره ای رنگ و طرح.

داستان مصور بچه ها

این اصلاً آن چیزی نبود که او تصور می کرد! نه، نه – نباید اینطور می شد. دوستان او چه شکلی خواهند بود؟ و وقتی او را ببینند چه می گویند؟

سانی طاقت دیدن دیگران را نداشت. سرش را پایین انداخت و به سرعت بالهای خود را تکان داد تا بالای درختش، زیر سایه چند برگ پنهان شود.

او فکر کرد که کاش می توانستم دوباره یک کرم ابریشم باشم .

هنگامی که او تمام روز را در حال فکر کردن نشسته بود، آنقدر به سختی فکر می کرد که حتی متوجه غروب خورشید نشد و دوستان تامی و پاپی روی چند شاخه کنار او نشستند، خورشید در آسمان بالاتر و بالاتر می رفت.

“تامی گفت: وای، چه بال های بزرگی داری!”

“پاپی گفت: شبیه آسمان نیمه شب هستی. “ما دلتنگ داستان های تو شده ایم – لطفاً یک داستان دیگر برای ما بگو را به ما بگو!”

“بله، یکی به ما بگو!” تکرار کرد.

سانی تردید کرد. آیا او واقعاً شبیه آسمان نیمه شب بود؟

او به آسمان پهناور و مشکی مایل به آبی تیره بالای سرش که پر از ستاره های کوچک بود نگاه کرد. زیبا بود.

همچنین بخوانید: متن لالایی کودکانه دخترانه و پسرانه، شاد و عاشقانه، جدید و قدیمی

داستان بچه گانه

سانی نفسی طولانی و آهسته بیرون داد و گفت: روزی روزگاری، یک پروانه نه چندان رنگارنگ بود.

همانطور که او صحبت می‌کرد، احساس می‌کرد که بسیار دوست داشتنی، نفس‌گیر، هیجان‌زده، پر از ماجراها و رویاها است.

سانی لبخند زد. او احساس زیبایی می کرد، همان طور که بود.


قصه های آرامبخش کودکانه برای خواب

گربه مهربان

روزی روزگاری گربه ای بوده به اسم پوسی که در خانه کوچک و زیبا در روستا زندگی می کرد. تابستان بود و خورشید در آسمان می درخشید. پوسی در خانه تنها بود و حوصله اش سر رفته بود و داشت فکر می کرد چرا برای رانندگی به اطراف شهر و ساحل دریا نرود.

پوسی از خانه بیرون آمد و ماشین قرمز رنگش را سوار شد و به سمت ساحل رانندگی کرد. ناگهان صدایی از خیابان شنید: بع بع … به اطراف خود نگاه کرد و دید گوسفندی کنار جاده ایستاده است. گوسفند از پوسی پرسید: “سلام من از اتوبوس جا ماندم، می توانی من را به بازار سبزیجات ببری؟”

پوسی جواب داد” بله، می توانی سوار ماشین شوی.

گربه و گوسفند با هم به سمت بازار حرکت کردند و وقتی رسیدند، گوسفند پیاده شد. گربه با خودش گفت تا دیر نشده است باید به سمت ساحل بروم.

ناگهان خرس بزرگی جلوی ماشین ایستاد و گفت گربه بازیگوش کجا می روی؟ پوسی ترسید گفت به ساحل میروم.

خرس گفت: می توانی من را هم با خودت ببری؟

پوسی فکر کرد: اگر به او نه بگویم، ممکن است به من آسیب برساند. بنابراین گفت: بله حتماً، می توانی همراه هم بیایی. آنها با هم به سمت ساحل راه افتادند.

همچنین بخوانید: چیستان قدیمی با جواب سخت، آسان و خنده دار برای بزرگسالان و کودکان

داستان کوتاه برای خواب بچه ها

ناگهان ماشین گربه در وسط راه ایستاد، گربه هر چقدر فکر کرد نتوانست علت خرابی ماشین را پیدا کند. یک میمون روی درخت نشسته بود و در حال خوردن موز آنها را تماسا می کرد. پوسی از میمون پرسید: میشه لطفاً کمک کنی؟ ماشین من حرکت نمی کند و من می خواهم به ساحل بروم.

میمون به او گفت: صبر کن تا من نگاهی به ماشین بیندازم. میمون باهوش بود و توانست ماشین پوسی را تعمیر کند. پوسی و خرس خوشحال شدند و پوسی از میمون تشکر کرد.

میمون گفت می توانی برای تشکر من را هم همراه خودت به ساحل ببری. پوسی از این کار خوشحال میشد. آن سه در ماشین نشستند و به سمت ساحل حرکت کردند.

وقتی به آنجا رسیدند با هم توپ بازی کردند و به روی همدیگر آب پاشیدند و تا غروب کنار هم خوش گذراندند و قبل از تاریک شدن هوا در ماشین قرمز رنگ گربه نشستند و به خانه هایشان برگشتند.


سخن آخر

امیدواریم داستان های کوتاه و بلندی که در اینجا گردآوری کردیم مورد پسند شما همراهان سایت قرار گرفته باشد.


نظر خود را بیان کنید