داستان کوتاه کودکانه زیبا و جذاب
خواندن داستان کوتاه کودکانه و متناسب با سن کودکان می تواند بسیار آموزنده بوده و علاوه بر آن همزاد پنداری کودکان با شخصیت های داستان موجب می گردد تا کودک با ورود به اجتماع نقش های متعلق به خود را به بهترین نحو ایفا نموده و دارای شخصیتی تاثیر گذار و برجسته گردد. لذا اهمیت این موضوع تیم آلامتو را بر آن داشت تا به معرفی 20 داستان کوتاه کودکانه زیبا، آموزنده و جذاب همراه با تصویر پرداخته و آن را در اختیار شما عزیزان قرار دهد. امید است مورد توجه قرار گرفته و مفید و موثر واقع گردد.
20 داستان کوتاه کودکانه و آموزنده برای کودکان باهوش با تصویر
داستان کوتاه کودکانه مسواک آهو خانم
آهو خانم میخواست مسواک بزنه. رفت مسواکش رو برداره و دندوناش و تمیز و سفید کنه. اما مسواک اون سر جاش نبود!
طفلی خیلی غصه خورد! نشست و گوله گوله اشک ریخت ولی بعدش فکر کرد خوب با گریه کردن که دندوناش سفید و تمیز نمیشه. حتی با گریه کردن مسواکش هم پیدا نمیشه.
تصمیم گرفت از جاش بلند بشه و دنبال مسواکش بگرده. اول کمی فکر کرد تا ببینه آخرین بار مسواکش رو کجا دیده و آخرین بار کی دندوناش رو برق انداخته.
آره!! یادش اومد دیشب که میخواست بخوابه رفته بود کنار رودخونه تا دندوناش رو مسواک بزنه. با خودش گفت حتما کنار رودخونه جا گذاشتم.
راه افتاد رفت کنار رودخونه به این طرف نگاه کرد. به اون طرف نگاه کرد اما اثری از مسواک خوشگلش نبود که نبود. آقا لاک پشته اومد کنار رود دستاش رو بشوره. آهو خانم رو کرد به آقا لاک پشته و با غصه گفت: آقا لاک پشته! تو مسواک منو ندیدی؟ آخه مسواکم گم شده! اگه امروز مسواک نزنم دندونام کرم خورده میشه و دیگه تمیز و سفید نیستند. آقا لاک پشته با اون صدای کلفتش گفت: نه که ندیدم آخه مسواک تو به چه درد من میخوره؟!
آهو خانم خیلی ناراحت شد! دوباره راه افتاد و به گشتن دنبال مسواک ادامه داد. ناگهان دید یکی از دور داره میاد جلوتر که اومد دید خانم روباهه داره میاد کنار رودخونه تا دست هاش رو بشوره. پیش خودش گفت خانم روباهه که همیشه مرتب و تمیزه زیاد میاد کنار رودخونه و دستهاش رو میشوره حتما مسواک منو دیده. رفت جلو و به خانم روباهه گفت: خانم روباهه تو مسواک منو ندیدی؟ آخه من مسواکم رو گم کردم. خانم روباهه گفت: همین امروز یه مسواک دیدم که دست خانم موشی بود شاید مسواک نو باشه. آهو خانم گفت: آخه مسواک من دست خانم موشی چکار میکنه؟! با مسواک من که نمیتونه دندوناش رو تمیز کنه.
آهو خانم با ناراحتی راه افتاد و رفت؛ به در خونه خانم موشی که رسید با صحنه عجیبی روبرو شد! دید خانم موشی میخواد با مسواک آهو خانم جلو در خونه خودش رو تمیز کنه. داد زد و گفت داری چکار میکنی؟! میخوای با مسواک من در خونتو جارو کنی؟ خانم موشی گفت: خودم پیداش کردم این جاروی خودمه.
آهو خانم گفت: ولی اگه من مسواک نداشته باشم دندونام زود خراب میشه. من برای تو جارو میارم تو هم مسواک منو بده. خانم موشی قبول کرد و گفت: باشه تو برای من جارو بیار من هم مسواک تو رو پس میدم.
آهو خانم رفت پیش آقا شتره و گفت: میشه از پشم هات به من بدی تا بدم به خانم موشی باهاش جارو درست کنه و مسواک منو پس بده؟ آقا شتره گفت بله که میشه.
پشم های آقا شتره رو گرفت؛ آورد داد به خانم موشی تا باهاشون جارو درست کنه و مسواک خوشگلش رو گرفت و رفت. آهو خانم رفت کنار رودخونه دندوناش رو مسواک زد وقتی دندوناش خوب سفید و تمیز شدند با خودش گفت: از این به بعد دیگه بیشتر مراقب وسایلم هستم و تصمیم گرفت دیگه مسواک خوشگلش رو سر جای خودش بذاره تا هیچوقت گم نشه!!!!
همچنین بخوانید: ضرب المثل کودکانه فارسی با معنی و مفهوم
داستان کوتاه کودکانه و آموزنده سینا و دوستی خاله خرسه
سینا پسر شیطون و بازیگوشی بود که در یک روستای جنگلی با مامان و بابای مهربونش زندگی می کرد. سینا روزها از خونه بیرون میومد و بازی می کرد گاهی دنبال پروانه ها می دوید. گاهی هم ملخ ها رو با دست می گرفت و پای اونا رو با نخ می بست و مثل حیوون خونگی هر کجا که می رفت با خودش می برد آخه سینا ملخ ها رو خیلی دوست داشت. بازی با کفشدوزک ها رو که نگوو سینا می تونست چند ساعت با کفشدوزک های خوشگل و شیطون سرگرم باشه.
یک روز که سینا دنبال پروانه ها می دوید و می خندید. ناگهان دید که از خونه خودشون دور شده و توی جنگل گم شده. این طرف و نگاه کرد اون طرف و نگاه کرد. نخیر هیچکس نبود که نبود.
همینطوری راه افتاد و رفت اما اون نمیدونست راه خونشون کدوم طرفیه فقط می رفت و می رفت. تا اینکه یه خرس پشمالو دید که داشت عسل می خورد. سینا خیلی ترسیده بود پشت درخت بزرگی پنهان شد و خانم خرسه رو نگاه کرد. بعد با خودش گفت: برم از خانم خرسه بپرسم که راه خونمون کدوم طرفه شاید خانم خرسه بدونه من از کدومم طرف باید برم.
سینا با ترس و لرز رفت پیش خانم خرسه و گفت: خاله خرس مهربون من توی جنگل گم شدم و نمیدونم از کدوم طرف باید برم تا به خونمون برسم تو می تونی به من کمک کنی تا راه خونمو پیدا کنم؟
خانم خرسه که از دیدن سینا خیلی خوشحال شده بود گفت: من تنهام و هیچ دوستی ندارم میشه با من دوست باشی؟ سینا گفت: آره ولی مامانم الان نگرانم میشه تو راه خونه رو به من نشون بده با هم بریم خونه ما.
خاله خرسه هم قبول کرد و گفت: باشه پس بیا دستهامونو بدیم به هم و بریم به طرف خونه شما. سینا و خاله خرسه توی راه کلی با هم حرف زدند و خندیدند تا اینکه به خونه رسیدند.
مامان سینا با دیدن سینا که دستش توی دست خرسه بود ترسید و داد زد: سینا تو با خرس دوست شدی؟ این دوستی می تونه برای تو خطرآفرین باشه ولی سینا که با خاله خرسه دوست شده بود و نمی تونست از اون جدا بشه گفت: نه مامان خاله خرسه خیلی منو دوست داره و اتفاقی برای من نمی یفته.
روزها گذشت و سینا و خاله خرسه همچنان با هم دوست بودند ولی مامان سینا همیشه مخالف این دوستی بود چون می دونست خاله خرسه نادانه و با تصمیمات اشتباهش ممکنه به سینا صدمه بزنه و بارها و بارها به سینا می گفت: برای خودت دوست بهتری انتخاب کن بالاخره یک روز خاله خرسه به تو آسیب می رسونه اما سینا به این حرفهای مامان گوش نمی کرد و همچنان با خاله خرسه دوست بود.
یک روز که سینا و خاله خرسه برای گردش به جنگل رفته بودند بعد از بازی کردن و دویدن و خندیدن باهم. سینا خیلی خسته شد به خاله خرسه گفت: خاله خرس مهربون من کمی می خوابم بعد که بیدار شدم با هم می ریم خونه و ناهار می خوریم. خاله خرسه هم گفت: باشه تو بخواب من مراقب تو هستم.
بعد از اینکه سینا به خواب رفت یک مگس شیطون که اون اطراف بازی می کرد اومد و روی دماغ سینا نشست. خاله خرسه اونو با دست پروند تا سینا از خواب بیدار نشه. اما مگس شیطون دوباره اومد و روی دماغ سینا نشست. خاله خرسه که کنار سینا نشسته بود داشت کلافه می شد که مگس شیطون مزاحم خواب سینا شده.
خاله خرسه که خیلی نادان بود نشست و فکر کرد چطوری می تونه سینا رو از شر مگس شیطون خلاص کنه تا سینا به راحتی بخوابه؟ به این نتیجه رسید که بره یک سنگ بزرگ بیاره تا وقتی مگس روی دماغ سینا نشست اونو با سنگ بزنه.
خاله خرسه رفت و سنگ بزرگی برداشت و منتظر مگس شیطون شد. وقتی مگسه روی دماغ سینا نشست خاله خرسه با سنگ بزرگ زد توی دماغ سینا و مگسه هم پرواز کرد و رفت.
دماغ سینا شکست و با دماغ شکسته به خونه برگشت. مامان سینا که با دیدن سینا با دماغ شکسته خیلی ناراحت شده بود گفت: سینا جون من به تو گفته بودم که خاله خرسه خیلی نادانه و ممکنه یک روز به تو آسیب برسونه ولی تو حرف منو گوش نکردی. سینا که متوجه اشتباهش شده بود سعی کرد تا در انتخاب دوست دقت بیشتری داشته باشه تا دچار مشکل نشه.
همچنین بخوانید: قصه کودکانه برای خواب جدید و قدیمی
داستان کوتاه کودکانه دم گردالی و اسباب کشی
دم گردالی یه خرگوش کوچولوی دوست داشتنی بود که با مامان و باباش و خواهر کوچولوش توی یه خونه خیلی کوچولو زندگی می کردند.
یه روز بابای دم گردالی اومد و گفت یه خونه بزرگتر پیدا کردم می تونیم اسباب خونه رو جمع کنیم و بریم توی اون خونه ولی می دونید که اسباب کشی سخته و ما چهار نفریم اگه همگی کمک کنیم می تونیم اسباب خونه رو جمع کنیم و بریم یه خونه بزرگتر زندگی کنیم.
همه قبول کذدند که توی اسباب کشی به بابا خرگوشه کمک کنند. اما دم گردالی خیلی ناراحت بود که باید کمک کنه و می دونست اسباب کشی کار سختیه.
مامان دم گردالی گفت هر کی وسایل اتاق خودش رو جمع کنه و ببره و بردن اسباب بزرگ با بابا خرگوشه باشه. خواهر دم گردالی تمام وسایل اتاقش رو به خونه جدید برد فقط تخت خوابش مونده بود که بابا خرگوشه به خونه جدید برد.
مامان خرگوشه هم تموم وسایل خونه رو با بابا خرگوشه به خونه جدید بردند. اما دم گردالی هنوز هیچ کدوم از وسایلش رو جمع نکرده بود.
تا اینکه روز اسباب کشی تموم وسایل خونه رو به خونه جدید بردند. بابا و مامان خرگوشه اومدند اتاق دم گردالی دیدند همه اسباب اتاقش مونده و اون هنوز هیچ کاری نکرده. خواهر دم گردالی رو صدا کردند و همگی و با هم اسباب دم گردالی رو هم به خونه جدید بردند.
اما وقتی روز اسباب کشی تموم شد همه خانواده دم گردالی از شدت خستگی مریض شدند. چون برای اسباب کشی و همینطور جمع کردن اتاق دم گردالی خیلی زحمت کشیده بودند و دم گردالی هیچ کاری نکرده بود.
بابای دم گردالی در حالی که بی حال روی تخت افتاده بود گفت: اگه همه اعضای خانواده به یه اندازه کار کنند هیچکس خسته و مریض نمیشه ولی وقتی یک نفر زیاد کار کنه و یک نفر اصلا کار نکنه ممکنه خستگی و مریضی به وجود بیاد. دم گردالی تو باید قول بدی که دیگه کارهای مربوط به خودت رو انجام بدی.
دم گردالی هم که از دیدن مریضی خانوادش ناراحت شده بود قول داد که توی کارهای خونه به خانوادش کمک کنه و همه کارهاش رو خودش انجام بده تا به بقیه تو سختی نیفتند.
همچنین بخوانید: نقاشی گل کودکانه زیبا و رنگ شده
داستان کوتاه کودکانه کتی و روبرو شدن با مسئله
یک روزی از روزهای خدا مامان کتی سه تا کاسه آورد. در کاسه اول یک تخم مرغ در کاسه دوم یک سیب زمینی و در کاسه سوم کمی چای خشک ریخت. مامان مهربون کتی صدا کرد: کتی جون! کتی جون! کتی اومد و کنار مامان ایستاد.
مامان کتی در حالی که اجاق گاز رو روشن می کرد با مهربونی گفت: ببین عزیزم من در این سه کاسه آب می ریزم و روی شعله اجاق گاز قرار میدم.
بعد از گذشتن چند دقیقه مامان کتی اجاق گاز رو خاموش کرد و به کتی گفت: تخم مرغ و سیب زمینی را پوست کن و چای را در صافی بریز. بعد به کتی رو کرد و گفت: ببین عزیزم هر سه کاسه در یک شرایط قرار داشتند. ولی تخم مرغ روی شعله سفت شد. سیب زمینی نرم شد و چای خشک به آب رنگ و طعم داد.
هر کدام از ما در برابر هر مسئله ای که در زندگی به وجود می آید باید مانند این سه عمل کنیم و واکنشی مناسب را نشان دهیم.
کتی با خودش گفت: خداروشکر می کنم که مامان مهربانی دارم و هر روز برای من داستان آموزنده ای می گوید. در همین لحظه بود که بلند شد و مامان مهربانش را بوسید.
داستان زیبا گربه پشمالو و بالهایش
گربه پشمالو در حیاط خانه ای بزرگ و پر از درخت زندگی می کرد. هر روز که از خواب بیدار میشد به آسمان نگاه میکرد و با ناراحتی می گفت: چرا من نباید دو تا بال قشنگ داشته باشم؟ چرا نمیشه تا خورشید پرواز کنم؟ چرا نمیتونم مثل گنجشک ها پواز کنم و برم روی درخت ها بشینم؟
یک روز یک گنجشک کوچولو اومد روی زمین حیاط نشست گربه کوچولو در حالی که به طرف گنجشک می رفت؛ گفت: میای با هم دوست باشیم؟ من خیلی دوست دارم با گنجشکها دوست بشم.
ولی گنجشک کوچولو از اون ترسید و پرواز کرد و رفت روی درخت نشست. گربه کوچولو دوباره غصه خورد و همون سوال ها رو از خودش پرسید: چرا من نباید دو تا بال قشنگ داشته باشم؟ چرا نمیشه تا خورشید پرواز کنم؟ چرا نمیتونم مثل گنجشک ها پرواز کنم و برم روی درخت ها بشینم؟
در همین لحظه یک فرشته کوچولو صدای اونو شنید و اومد کنارش ایستاد: گربه با تعجب به فرشته نگاه می کرد و نمی دونست چه اتفاقی قراره بیفته.
فرشته کوچولو گفت: تو آرزو کردی که دو تا بال داشته باشی؟ گربه کوچولو گفت آره. فرشته کوچولو چوبی که تو دستش داشت رو طرف گربه گرفت و گفت: بی بی دی بی بی دی بوووووووو
ناگهان دو تا بال پشت گربه ظاهر شد. گربه اونا رو تکون و داد و کمی بالا رفت. میخواست از فرشته کوچولو تشکر کنه که دید فرشته نیست. ولی اون دو تا بال زیبا داشت و به آرزوی خودش رسیده بود.
گربه کوچولو بال ها رو به هم زد و بالا رفت به هر طرف حیاط که دوست داشت می تونست بره حتی تا بالای درخت. حتی پیش گنجشک ها.
گنجشک ها روی شاخه های درخت نشسته بودند و گربه کوچولو تصمیم گرفت بره کنار گنجشک ها بشینه و با اونها دوست بشه. پس بال هاشو به هم زد و بالا رفت اما نزدیک درخت که شد گنجشک ها پرواز کردند و از اونجا دور شدند.
گربه کوچولو خیلی ناراحت شد. تک و تنها روی شاخه درخت نشسته بود که بابای گنجشک ها اومد و گفت: هی گربه پشمالو چرا بچه های منو اذیت می کنی و نمیذاری روی شاخه درخت بشینند؟ تا گربه کوچولو اومد حرف بزنه. بابا گنجشکه نزدیک شد و با نوک تیزش به سر و روی گربه کوچولو زد.
گربه کوچولو سریع پرواز کرد و اومد پایین، روی طمین نشست و گوله گوله اشک ریخت. اون گفت من می خوام گربه باشم و بال واسه پرنده هاست دیگه نمی خوام بال داشته باشم.
فرشته کوچولو صدای اونو شنید و اومد کنارش. فرشته کوچولو با صدای مهربونش گفت: آخه تو گربه ای و بال به کار تو نمیاد تو باید بپری؛ بدوی؛ بازی کنی؛ میو میو کنی و دل ببری تو چشم های خیلی خوشگلی داری تا حالا به پنجه های کوچولوت نگاه کردی؟ ببین چقدر قشنگن.
گربه کوچولو به خودش نگاه کرد و گفت آره من خیلی پشمالو و خوشگلم دیگه نمی خوام مثل گنجشک ها بال داشته باشم. فرشته دوباره چوبش رو طرف گربه پشمالو گرفن و گفت: بی بی دی بی بی دی بووووو.
بال های گربه کوچولو غیب شد و گربه خوشحال بدو بدو رفت. تا رسید به پنجره خونه باغ. دختری از پشت پنجره داشت گربه کوچولو رو نگاه می کرد.
دختر پنجره ر باز کرد و به گربه گفت: تو چقدر زیبایی پشمالوی من می خوای با هم دوست باشم؟ گربه کوچولو که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید جلوتر رفت و گفت: میو میووووووووووووووو.
از اون به بعد گربه کوچولو و دختر دوست های خوبی برای هم شدند و گربه کوچولو تصمیم گرفت به زیبایی و توانایی های خودش بیشتر توجه کنه و خدا رو به خاطر این توانایی ها شکر کنه.
همچنین بخوانید: نقاشی خانه کودکانه ویلایی، آپارتمانی
داستان کوتاه کودکانه آموزنده رز قرمز و کاکتوس
در روزی از روزها رز قرمز زیبابی در کنار یک برکه باز شد و نگاهی به اطراف انداخت. این طرف رو نگاه کرد کاکتوس بود. اون طرف رو نگاه کرد باز هم کاکتوس بود. با ناامیدی گفت من رز قرمز زیبایی هستم چرا باید کنار کاکتوس باشم؟!
کاکتوسی که در نزدیکی رز قرمز بود به رز لبخند زد و گفت: هر کدوم از ما رو خدا آفریده و حتما توانایی های مخصوص خودمون رو داریم. بیا با هم دوست باشیم و به هم کمک کنیم. می خوای دستهام رو باز کنم تا سایه بشه و نور خورشید اذیتت نکنه؟ آخه میدونم تو پوست زیبا و ظریفی داری ممکنه گرمای خورشید پوستت رو بسوزونه.
ولی رز قرمز مغرور و از خود راضی نگاه بدی به کاکتوس کرد و صورتش رو برگردوند. اونها هیچوقت با هم دوست نبودند. وقتی پروانه ها میومدند بالای سر رز قرمز با اونها بازی می کرد و خوشحال بود پروانه ها که می رفتند دیگه با هیچکی حرف نمی زد و از اینکه کنار کاکتوس ها باشه خیلی ناراحت بود.
تا اینکه نور خورشید در فصل تابستان زیاد شد و پوست رز قرمز اذیت شد. اون داشت می سوخت و خبری از پروانه ها هم نبود. چون پروانه ها هم زیر نور خورشید می سوختند و حتما در سایه نشسته بودند. ولی رز قرمز از این وضعیت خیلی ناراحت بود.
کم کم آب برکه خشک شد و رز قرمز در حال از دست رفتن بود. نگاهی به کاکتوس کرد و دید که گنجشک کوچولویی از کاکتوس اجازه گرفته و نوکش رو در کاکتوس فرو کرده و داره آب میخوره.
گنجشک که آب خورد و رفت. رز قرمز با خجالت به کاکتوس گفت: میشه به من هم آب بدی؟ بیا با هم دوست باشیم و به هم کمک کنیم. تو راست میگفتی هر کدوم از ما توانایی داریم که می تونیم به هم کمک کنیم.
کاکتوس لبخندی زد و گفت: خوشحال میشم که بتونم به تو کمک کنم. تو رز زیبایی هستی و من خوشحالم که با تو همسایه هستم.
داستان کوتاه کودکانه گیلی گیلی و موش کوچولو
گیلی گیلی یک فیل کوچولوی دوست داشتنی بود که همیشه خواب یک موش بدجنس رو می دید تا نوک خرطومش جلو اومده بود. گیلی گیلی وقتی خواب آقا موشه رو میدید از خواب می پرید و گریه می کرد.
مامان گیلی گیلی خیلی مهربون بود و همیشه می گفت: گیلی گیلی خوردن شکلات قبل از خواب باعث میشه که آقا موشه بیاد تو خوابت ولی خوب این کار مورد علاقه گیلی گیلی بود و نمی خواست از خوردن شکلات پیش از خواب دست برداره.
گیلی گیلی فکر میکرد مامان و باباش هم از آقا موشه می ترسند. گاهی با صدای بلند می گفت: موووووش و مامانش از صدای بلند گیلی گیلی از جا می پرید.
یک بار که با صدای بلند داد زد: مووووووش. باباش از جا پرید و افتاد تو رودخونه و خیس آب شد. همون روز بابای گیلی گیلی سرما خورد و گیلی گیلی یک تصمیم مهم گرفت که دیگه با صدای بلند داد نزنه و بگه: مووووووش.
گیلی گیلی با خودش فکر کرد شاید بشه با موش ها دوست شد. اصلا موش ها خیلی هم دوست داشتنی هستند با اون قیافه بامزه و دم درازشون. در همین زمان آهسته گفت: مووش.
ناگهان یک موش کوچولوی دوست داشتنی اومد و گفت: گیلی گیلی تو منو صدا کردی؟ گیلی گیلی که از ترس پرید بالای درخت گفت: آره من صدا کردم.
موش کوچولو گفت خوب بیا با هم بازی کنیم. گیلی گیلی نگاهی به موش کوچولو انداخت و گفت: چقدر تو کوچولو و دوست داشتنی هستی! بعد اومد پایین و از نزدیک به موش کوچولو نگاه کرد.
گیلی گیلی و موش کوچولو دوست های خوبی برای هم شدند. با هم تاب بازی کردند و آواز خودندند.
از اون به بعد گیلی گیلی دیگه هیجوقت قبل از خواب شکلات نخورد و شب خواب موش وحشتناک ندید و موش کوچولو تا سالها دوست خوب گیلی گیلی باقی موند.
همچنین بخوانید: نقاشی سگ ساده و خالدار
داستان کوتاه سنگ صیقلی
سنگ کوچولوی قصه ما توی یک کوچه شلوغ کنار یک دیوار نشسته بود. اون همیشه بازی کردن بچه ها رو نگاه می کرد. با خنده بچه ها می خندید و با شادی اونا خوشحالی می کرد و شاد می شد.
اما یک روز یک پسر شیطون لگدی به سنگ کوچولو زد و اون افتاد وسط کوچه. با این که کمرش درد گرفته بود ولی آروم و بی صدا نشسته بود و چیزی نمی گفت.
وقتی سنگ کوچولو افتاد وسط کوچه بچه ها با لگد می زدند و یکسره به این طرف و اون طرف می افتاد. یک روز سنگ کوچولو از این وضعیت خسته شد و گفت: کاش میشد دوباره برم کنار دیوار بشینم و همه جا رو ببینم ولی اخه چطوری؟
تا اینکه یک وانت هندوانه اومد تو کوچه و ایستاد. مرد هندوانه فروش با بلندگو داد می زد: آی هندونه دارم! هندوووونه! هندونه شیریییییین!!!! همه محله اومدند و از مرد هندونه فروش، هندونه خریدند. تا اینکه یدونه هندونه برای مرد هندونه فروش باقی مونده بود.
هندونه فروش اومد سنگ کوچولو رو از زمین برداشت و کنار هندونه گذاشت تا هندونه حرکت نکنه. بعد راه افتاد و رفت. رفت و باز هم رفت!
حالا بگم از دل سنگ کوچولو که خیلی خوشحال بود. حالا اون دیگه لگد نمی خورد و کمرش درد نمی گرفت. هر لحظه به این طرف و اون طرف نمی افتاد. کنار هندونه! سوار وانت! داشت می رفت و می رفت.
تا اینکه وانت کنار یک رودخونه ایستاد و مرد هندونه فروش پیاده شد اومد جلو هندونه رو برداشت و توی آب رودخونه شستو بعد نشست و هندونه رو خورد.
مرد هندونه فروش وقتی می خواست از کنار رودخونه بره سنگ کوچولو رو برداشت و انداخت داخل رودخونه. اولش کمر سنگ کوچولو درد گرفت و آب اونو تکون داد تا اینکه یک جای خوبی برای سنگ پیدا شد و سنگ کوچولو خودش رو اونجا جا داد.
روزها گذشت و سنگ کوچولو ماهی ها رو تماشا می کرد و با خوشحالی اونا خیلی خوشحال بود. آب هر لحظه به سنگ کوچولو خورده بود و گاهی یک تکونی به اون داده بود. حالا دیگه سنگ کوچولو توی آی کاملا صاف و صیقلی شده بود.
یک روز که یک پسر بچه با مامان و باباش به رودخونه اومده بود. داشت سنگ های خوشگل رو جمع می کرد تا ببره خونشون روش نقاشی بکشه.
پسر بچه سنگ کوچولوی قصه ما رو انتخاب کرد و برداشت. با خودش به خونه برد و اونو به شکل یک زنبور خوشگل درآورد. حالا دیگه سنگ کوچولو یک زنبور خوشگل بود که روی میز اتاق پسر بچه نشسته بود. با خوشحالی پسر بچه خوشحال بود و با خنده های اون می خندید.
داستان کوتاه کودکانه دم پنبه ای و معما
دم پنبه ای یک خرگوش کوچولو بود که توی یک جنگل زیبا و بزرگ زندگی می کرد. یک روز که کلی بازی کرده بود و خسته و گرسنه شده شده بود. به کنار چشمه رفت تا دست و صورتش رو بشوره و بتونه ناهار بخوره.
دم پنبه ای با خودش گفت: حالا که دست و صورتم رو شستم کمی هم آب بخورم آخه بعد از بازی خیلی تشنش شده بود. تا می خواست آب بخوره زنبور گفت: از آب چشمه نخوریهاااا. چون هر کسی از این آب خورده کوچولو شده قد یه مورچه.
اما دم پنبه ای خیلی تشنه بود و نمی تونست صبر کنه تا بره خونه و آب بخوره. دستش رو پر از آب کرد و خورد. ناگهان به هوا پرید و کوچولو و کوچولوتر شد بعدش هم به زمین افتاد. با تعجب به خودش نگاه و کرد و با ناراحتی به زنبور گفت: ای واااای! حالا چیکار کنم؟! چرا اینقدر کوچولو شدم؟ دیگه چطوری می تونم هویج بخورم؟
زنبور گفت: من که به تو گفتم اگه از آب چشمه بخوری کوچولو میشی! حالا باید تا کوه جادو بری و از آب چشمه جادو بخوری تا به حالت اول خودت برگردی و دوباره بزرگ بشی.
دم پنبه ای با اینکه گرسنه بود راه افتاد و رفت تا به کوه جادو برسه زنبور هم پرواز کنان با اون رفت. رفتند و رفتند تا رسیدند به کوه جادو. زنبور به کوه جادو گفت: دوستم کوچولو شده می تونه از آب چشمه بخوره تا بزرگ بشه؟ از کوه جادو صدایی بلند شد که می گفت: اگه دوستت جواب معما رو بده حتما می تونه بزرگ بشه.
کوه جادو گفت: خرگوش کوچولو بگو ببینم اون چیه که چشم نداره ولی گریه می کنه؟ دم پنبه ای فکر کرد. باز هم فکر کرد. آخه اگه نمی تونست جواب بده برای همیشه کوچولو می موند. اونقدر فکر کرد تا متوجه شد. یهو داد زد فهمیدم اون ابره که چشم نداره ولی گریه می کنه.
کوه جادو گفت آفرین خرگوش باهوش. درهای کوه جادو باز شد و دم پنبه ای و زنبور وارد یک غار شدند. اما ته غار بسته بود. زنبور گفت: آی غار جادو دوستم می تونه از آب چشمه جادو بخوره تا بزرگ بشه؟ از غار جادو صدایی بلند شد که می گفت: اگه دوستت جواب معما رو بده حتما می تونه بزرگ بشه.
غار جادو گفت: خرگوش کوچولو بگو ببینم اون چیه که جان نداره ولی به دنبال جاندار می گرده؟ دم پنبه ای فکر کرد. باز هم فکر کرد. آخه اگه نمی تونست جواب بده برای همیشه کوچولو می موند. اونقدر فکر کرد تا متوجه شد. یهو داد زد فهمیدم اون تفنگه که جان نداره ولی دنبال جاندار می گرده.
غار جادو گفت آفرین خرگوش باهوش. درهای غار جادو باز شد و دم پنبه ای و زنبور به چشمه رسیدند. دم پنبه ای از آب چشمه خورد و پرید بالا چرخی زد و یزرگ شد و به زمین افتاد.
حالا دیگه دم پنبه ای به کمک دوستش موفق شده بود به اندازه قبلی خودش برگرده. دم پنبه ای و زنبور راه افتادند تا دوباره به جنگل سرسبز و زیبای خودشون برگردند. زنبور که خیلی خسته شده بود نشست پشت دم پنبه ای و با هم به جنگل رسیدند.
دم پنبه ای خیلی خوشحال بود که دوستی مثل زنبور داره و از زنبور به خاطر کمکی که کرده بود تشکر کرد و قول داد به حرف های بزرگترها گوش کنه تا خطری اونو تهدید نکنه.
همچنین بخوانید: نقاشی دخترانه بامزه
داستان کوتاه کودکانه ساشا و دفتر نقاشی
ساشا پسر کوچولوی قصه ماست که عاشق نقاشی کشیدنه. ولی امروز دفتر نقاشی ساشا تموم شده بود و دیگه جایی برای نقاشی کشیدن نداشت. ساشا خیلی ناراحت بود که دیگه نمی تونه نقاشی بکشه. با خودش گفت: حالا که برگه های دفتر نقاشیم تموم شده دیگه هیچوقت نمیتونم نقاشی بکشم.
در همی لحظه چشمش به دیوار سفید اتاقش افتاد که سفید بود. رفت مداد رنگی هاشو آورد تا شروع کنه یک جنگل زیبا روی دیوار اتاقش بکشه. گفت: اول باید خرگوش بکشم نه نه بهتره اول آقا شیره توی جنگل باشه. دوباره گفت: نه ساشا! اول باید خود جنگل باشه تا بعد آقا شیره بیاد و سلطان جنگل بشه.
در همین لحظه مامانش با یه لیوان شیر و بیسگوییت اومد تو اتاق ساشا. دید که بله ساشا تصمیم بزرگی واسه دیوار اتاقش کشیده. مامانش گفت: ساشا! تو میخوای روی دیوار اتاقت نقاشی بکشی؟ ساشا با خجالت گفت: آره آخه دفتر نقاشیم دیگه برگه سفید نداره.
مامان ساشا گفت: خوب اگه دیوار اتاقت رو نقاشی بکشی هم تموم میشه و دیگه جایی برای نقاشی کشیدن نداره. پس بیا تلفن بزنیم بابات دفتر نقاشی بخره تا وقتی از سرکار برمی گرده خونه با خودش بیاره. اینطوری می تونی تا مدت ها نقاشی های قشنگ توی دفتر نقاشیت بکشی.
ساشا فکری کرد و با خوشحالی گفت: مامان جون چه فکر خوبی کردی! بعد ساشا تلفنی با باباش صحبت کرد تا وقتی به خونه برمی گرده یدونه دفتر نقاشی بریا ساشا بخره.
ساشا بی صبرانه منتظر باباش موند وقتی بابای ساشا از در اومد توی خونه ساشا با وشحالی گفت: بابا بابا دفتر نقاشی منو بده. بابای ساشا یک دفتر نقاشی خوشگل برای ساشا خریده بود و اونو به ساشا داد.
ساشا برگ های سفید دفتر رو ورق زد و با خوشحالی پرسید. بابا توی این دفتر چند تا نقاشی می تونم بکشم؟ باباش گفت: 100 تا! چون این دفتر 100 برگه و تو می تونی 100 تا نقاشی خوشگل توی اون بکشی.
ساشا تصمیم مهمی گرفت و اون این بود که جنگل زیبا رو توی دفتر نقاشی بکشه و بعد آقا شیره رو بکشه که سلطان جنگل بشه. حتی بعدش فکر کرد جنگل که بدون آهو نمیشه. با خودش گفت: حتما آهو و خرگوش هم می کشم. اینطوری بود که دیوار اتاق ساشا تمیز و سفید برای همیشه باقی موند.
داستان کوتاه کودکانه لیلی و بالش آواز خوان
هر روز صبح که لیلی از خواب بیدار می شد تا شب که می خواست بخوابه شیطونی می کرد و کلی بازی می کرد. بعضی از کارهای لیلی خیلی خوب بود و بعضی از کارهاش واقعا مامان لیلی رو عصبانی می کرد. اما لیلی نمیدونست کدوم یکی از کارهاش اشتباهه تا دیگه اونا رو انجام نده.
یک شب که لیلی رفت توی رختخواب با ناراحتی با خودش گفت: امروز هم مامان رو عصبانی کردم. آخه از کجا باید می دونستم که هل دادن دوستم اشتباهه؟! یا مثلا کتک زدنش؟! یا اگه غذامو به موقع نخورم مامان نارحت میشه؟!
در همین لحظه فرشته مهربون اومد کنار لیلی و به اون گفت: لیلی تو دختر خیلی خوبی هستی و من می دونم که تو دوست داری دختر خوبی باشی ولی گاهی نمی دونی کدوم کار درست و کدوم کار اشتباهه. لیلی با خوشحالی گفت: آره دقیقا همینطوره! اما بعدش با ناراحتی پرسید: فرشته مهربون! تو کمکم می کنی تا دیگه مامانم و ناراحت و عصبانی نکنم؟
فرشته مهربون با خوشحالی گفت: معلومه که می تونم و خیلی خوشحالم که تو دوست داری مامانت همیشه خوشحال باشه. بعد یک بالش به لیلی داد و گفت: لیلی این بالش آواز خوان برای تو باشه.
لیلی با تعجب گفت: ولی من که بالش نمی خواستم خودم یکی دارم! فرشته گفت: این بالش آواز خوان هر شب به تو می گه که چقدر کارهای خوب یا بد انجام دادی و این باعث میشه که فردا صبح که بیدار میشی کارهای بد دیروز رو تکرار نکنی. اینطوری مامانت هم دیگه ناراحت و عصبانی نمیشه.
لیلی خیلی خوشحال شد و با دو تا دستاش بالش رو از فرشته مهربون گرفت و تشکر کرد. لیلی بالش رو زیر سرش گذاشت و خوابید. اما اون شب بالش هیچ آوازی برای لیلی نخوند.
فردا صبح که لیلی بیدار شد دست و صورتش رو نشست و نشست حسابی صبحونه خورد. بعد رفت که با دوستش بازی کنه ولی نفهمید چطوری شد که دستاش با دوستش نامهربون بودند و دوستش به گریه افتاد. از بازی که برگشت بدون شستن دستاش ناهار خورد. مامان لیلی خیلی ناراحت و عصبانی بود اما لیلی توجهی به اون نکرد.
لیلی شب که می خواست بخوابه با خودش گفت: باز هم مامان و ناراحت کردم و خیلی پشیمون بود که دوستش رو زده و با دست نشسته چیزی خورده. می خواست بخوابه که دید بالشی که فرشته داده کم کم داره سفت و سفت تر میشه و شروع به خوندن یک آواز گوش خراش کرد. اونشب لیلی اصلا نتونست بخوابه.
صبح که بیدار شد. اول رفت دست و صورتش و شست و دندوناش و مسواک زد. بعدش صبحونش و خورد. از مامانش اجازه گرفت و رفت با دوستش بازی کرد. اما با دوستش خیلی مهربون بود و بعد از بازی دست هاش و شست و ناهارش رو خورد.
شب که می خواست بخوابه بالش جادویی نرم نرم بود و یک آواز خیلی خوب برای لیلی خوند. مامان لیلی هم دیگه ناراحت و عصبانی نبود. لیلی تصمیم گرفت همیشه قبل از اینکه کاری رو انجام بده خوب فکر کنه تا کار اشتباهی انجام نده.
همچنین بخوانید: نقاشی کودکانه دخترانه و پسرانه
داستان کودکانه مرد فقیر و تخم طلایی
مرد فقیری در یک روستای کوچک زندگی می کرد. اون یک کلبه کوچک و یک گاو داشت که هر روز شیر گاو رو می دوشید و می فروخت تا بتونه برای خودش غذا بخره.
یک شب که در کلبه خودش نشسته بود یه مرغ حنایی رنگ اومد توی کلبه. مرد فقیر خیلی تعجب کرد و با خودش گفت: خداروشکر که ناهار فردای من خودش اومده توی کلبه.
مرغ حنایی رو گرفت و میخواست اونو بکشه تا برای فردا ناهار خوشمزه ای آماده کنه. یهو مرغ حنایی زبون باز کرد و گفت: منو نکش من برای تو تخم طلایی می ذارم. مرد فقیر تعجب کرده بود که مرغ حنایی حرف می زنه.
با خودش گفت: این نمیتونه یه مرغ معمولی باشه مرغی که حرف می زنه حتما تخم طلایی هم می کنه. پس قبول کرد تا فردا صبر کنه. اما به مرغ گفت: من تا فردا منتظر می مونم اگه تخم طلا به من ندادی تو رو می کشم. مرغ حنایی هم قبول کرد.
فردا که مرد فقیر بیدار شد مرغ حنایی یدونه تخم طلا به مرد فقیر داد. مرد هم دیگه مرغ حنایی رو نکشت. روزها گذشت و هر روز مرغ حنایی تخم طلا می کرد و به مرد می داد و مرد دیگه فقیر نبود. حالا دیگه مرد ثروتمندی شده بود چون با فروش تخم های طلا طاحب ثروت زیادی شده بود.
یک شب مرد با خودش فکر کرد چرا باید هر روز منتظر بمونه تا مرغ حنایی تخم طلا بده؟! اگه شکم مرغ رو پاره کنه به همه تخم های طلا می رسه. اما با پاره کردن شکم مرغ دید که هیچ تخم طلایی در شکم مرغ نبود.
مرد که ثروتمند و حریص شده بود می خواست یک شبه به ثروت زیادی برسه که مرغ حنایی رو از دست داد و دیگه مرغ حنایی نبود که هر روز تخم طلا کنه و مرد ثروتمند و ثروتمندتر بشه.
داستان کودکانه موش کوچولو و کیک تولد
جسی اسم موش کوچولوییه که با مامان مهربونش توی دیوار ته آشپزخونه زندگی می کنه. یه روز که جسی خیلی حوصلش سر رفته بود به مامانش گفت: مامان جون میشه برم داخل کابینت بزرگه و یه سر و گوشی به آب بدم و برگردم؟
اما مامان جسی هیچوقت این اجازه رو به اون نمی داد. جسی گفت مامان ! این آشپزخونه خانواده خیلی خوبی داره اونا برای همه چی تهیه می کنند معلومه که خیلی مهربونند. مامان جسی گفت: حتما همینطوره اونا مهربونند ولی تا وقتی که ما توی کابینت بزرگه نریم. بعد برای اینکه بیشتر مراقب جسی باشه دم جسی رو به دم حودش گره زد.
بعد از ظهر که شد مامان جسی چرت کوتاهی زد و جسی هم از این فرصت استفاده کرد. اول دم خودش و از دم مامانش جدا کرد. بعد سرش رو از لای دیوار بیرون آورد و آروم اطرف رو نگاه کرد.
جسی خیلی خوشحال بود که می تونه همه جا رو ببینه سریع بیرون پرید و یکسره رفت سراغ کابینت بزرگه. وااااای چه خانواده خوبی! اونا یه کیک بزرگ تولد برای جسی آماده کرده بودند و نوشته های صورتی روی اون خیلی خوشمزه تر بود.
جسی که یک طرف کیک رو گاز زده بود و در حال خوردن بقیه کیک بود. در کابینت باز شد و مامان خانئاده جیغ کشید. جسی نمیدونست کدوم طرفی بره تا اینکه از لای در کابینت فرار کرد و خودش رو لای شکاف دیوار فرو کرد و رفت پیش مامانش.
مامان جسی هنوز خواب بود. جسی دمش رو به دم مامانش گره زد و آروم دراز کشید. جسی خیلی خوشحال بود که توی کابینت بزرگه رو دیده بود و حسابی کیک خورده بود. حتی از جیغ مامان خانواده هم خوشحال می کرد چون اون فکر می کرد مامان خانواده از خوشحالی دیدن جسی جیغ کشیده بود.
فردا که دوباره مامان جسی به خواب رفت. جسی تصمیم گرفت سری به کابینت بزرگه بزنه و ببینه این بار خانواده مهربون برای اون چی آماده کردند.
جسی دوباره از لای دیوار بیرون و نگاه کرد و رفت توی آشپزخونه بعد از زیر در کابینت بزرگه رفت توی کابینت که دید بله!! خانواده مهربون براش پنیر آماده کردند. اما نمی دونست چرا پنیر روی فنر گذاشته شده و یه چوب گنده بالای پنیره.
رفت که پنیر بخوره فنره بالا پرید چوب گنده محکم خورد توی سرش. سر جسی خیلی درد گرفته بود و فنر پنیر داشت گلوی جسی رو فشار می داد.
تا اینکه مامان خانواده اومد و گفت: واااای بچه ها بیاید که دزد کیک پیدا شد. بچه های خانواده دوان دوان اومدند و به چشم های جسی نگاه کردند. جسی هم از دیدن اونا خوشحال شده بود ولی کاش اون فنره گلوش و فشار نمی داد.
دختر خانواده گفت: مامام! حالا می خوای با این موش کوچولو چیکار کنی؟ مامان گفت: حتما می کشمش چون اون کیک تولد تورو خورده بود حتی نوشته ای صورتی روی کیک که اسم تو بود رو هم لیس زده بود.
اما دختر کوچولو از جسی خیلی خوشش اومده بود. وقتی که مامانش کمی دور شد. فنر رو از گلوی جسی جدا کرد و جسی بدو بدو دوید لای دیوار و بعد رفت پیش مامانش.
آهسته دمش رو به دم مامانش گره زد و آروم دراز کشید. جسی تصمیم گرفت دیگه هیچوقت از مامانش جدا نشه و حرف اونو گوش کنه تا دوباره چنین اتفاقی براش نیفته.
داستان کوتاه کودکانه آلیس و پیشی شلخته
آلیس و پیشی دوست های خوبی برای هم بودند. اونا با هم بازی می کردند می خندیدند. بدو بدو می کردند. حتی گاهی که مامان تو آشپزخونه کیک می پخت آلیس و پیشی هم برای کمک می رفتند.پیشی آشپزخونه رو خیلی دوست داشت آلیس هم که عاشق پختن کیک بود. اون تصمیم داشت یروز پختن کیک رو از مامانش یاد بگیره.
آلیس دختر تمیز و مرتبی بود و مامان اینو می دونست که اگه پختن کیک رو به آلیس یاد بده آشپزخونه با ظرف های کثیف نمی ترکه و آلیس می تونه به خوبی از پس این کار بر بیاد.
ولی این وسط یه مشکل کوچولو بود پیشی زیاد هم مرتب و منظم نبود. مامان می دونست که وقتی آلیس مشغول درست کردن کیک باشه پیشی همه آشپزخونه رو به هم می ریزه. پس پختن کیک رو به آلیس نمی سپرد.
مثلا یه روز وقتی آلیس می خواست آرد و شیر رو با هم ترکیب کنه پیشی با انگشتش کاسه پر از شیر و روی میز ریخته یود. یا مثل وقتی که خامه کیک و لیس زد و از روی میز آشپزخونه پرید توی قابلمه هیچوقت از ذهن مامان خارج نشد.
آلیس تصمیم گرفته بود کاری کنه که پیشی شلخته نباشه و به اون گفت اگه توی آشپزخونه روی کابینت بشینی و پختن کیک من و نگاه کنی یه برش گنده از کیک برای تو میشه. اما پیشی اصلا توجهی نمی کرد.
آلیس غصه خورد و ناراحت بود از اینکه هیچوقت نمیتونه یه کیک توت فرنگی خوشمزه بپزه و برای بابا و مامانش بیاره. تا اینکه فکری به سرش زد.
آلیس یه جعبه بزرگ از حیاط آورد و روی کابینت گذاشت. پیش رو توی جعبه گذاشت و با مامانش مشغول درست کردن کیک شد. پیشی آروم توی جعبه نشسته بود و به آلیس و مامانش نگاه می کرد.
بعد از پختن کیک یه برش بزرگ از کیک به پیشی رسید که آروم توی جعبه نشسته بود. حتی سری بعد که آلیس و مامانش کیک می پختند دیگه خبری از جعبه نبود و پیشی آروم و بی صدا روی کابینت نشست تا کیک آماده بشه و برش بزرگه به پیشی برسه.
داستان کوتاه کودکانه سوفی و شارلوت
سوفی عاشق کارهای خلاقانه بود و همیشه در حال ساختن چیزی بود که به بابا و مامان نشون بده. شارلوت که کوچولوتر از سوفی بود دوست داشت کارهای سوفی رو نگاه کنه و هر کاری که سوفی انجام میده نگاه کنه.
اما گاهی سوفی خسته می شد و دوست داشت به تنهایی پازل رو بسازه بدون اینکه شارلوت توی دست و پاش باشه. آخرین باری که لگوهاشو روی هم چیده بود دست شارلوت به لگوها خورد و تمام قلعه ای که با لگوها ساخته بود نقش زمین شده بود.
سوفی تصمیم گرفته بود یه خونه بالشی بسازه بدون اینکه شارلوت زیر دست و پاش باشه ولی همیشه از ساختن خونه بالشی منصرف می شد.
سوفی فکر کرد وقتی شارلوت خوابه بهترین موقع برای ساختن خونه بالشیه. وقتی شارلوت خوابیده بود آروم و بی صدا رفت بالش ها رو آورد و شروع به ساختن خونه بالشی کرد. وقتی کار ساختن خونه تموم شد. سوفی هم خسته شد و کنار خونه بالشی خوابش برد.
تا اینکه ناگهان خونه بالشی خراب شد و روی سر سوفی ریخته شد. سوفی از خواب پرید و دنبال شارلوت می گشت. چون همیشه شارلوت بود که سازه های سوفی رو خراب می کرد. اما شارلوت هنوز خواب بود.
سوفی خیلی فکر کرد تا اینکه متوجه شد. خونه بالشی دوام خیلی کمی داره و می تونه سریع خراب بشه و حتی لگوهایی که روی هم چیده بود هم ممکنه با دست شارلوت خراب نشده باشه و خودشون روی زمین ریخته باشند. سوفی تصمیم گرفت شارلوت رو بیشتر دوست داشته باشه و خواهر خوبی برای شارلوت باشه.
داستان کوتاه کودکانه الاغ دانا و آقا گرگه
یکی بود یکی نبود زیر آسمون خدا مزرعه ای پر از گل و گیاه و درخت بود که آقا الاغه و دوستاش اونجا زندگی می کردند. یه روز که آقا الاغه مشغول خوردن علف بود کم کم از مزرعه دور شد اون نمی دونست وقتی تنهایی از مزرعه دور بشه چه اتفاقی ممکنه بیفته.
همینطور که الاغه سرش پایین و مشغول خوردن علف ها بود آقا گرگه پرید جلوش و گفت: مدت ها بود منتظر تو بودم. حالا دیگه مال منی و باید ببرمت خونه و بخورمت.
الاغ دانا فکری کرد و لنگان لنگان دنبال آقا گرگه راه افتاد. نیمه های راه آقا گرگه گفت: چرا لنگ می زنی و درست راه نمی ری؟
الاغ دانا گفت: توی پام تیغ رفته و نمیتونم خوب راه برم. اما گرگه اصلا توچهی به پای الاغ نکرد. آقا الاغه ادامه داد: تو می تونی تیغ پای منو در بیاری؟ ولی گرگه ساکت بود و پیش خودش گفت: الان دیگه می رسیم.
دوباره الاغ گفت: نمی خوای تیغ پای منو دربیاری؟ آقا گرگه که عصبانی شده بود با صدای بلند گفت: برای چی باید تیغ پای تورو در بیارم من که می خوام بخورمت. اما الاغ دانا در جواب گفت: اگه تیغ پای منو در نیاری موقع حوردن من تیغ فرو میره به گلوی تو.
آقا گرگه فکر کرد راست میگه اگه تیغ به گلوی من فرو بره چی؟! پس بهتره الان تیغ رو در بیارم. وقتی آقا گرگه صورتش رو نزدیک پای الاغ دانا کرد تا تیغ رو ببینه و در بیاره. الاغ چنان جفتکی زد به صورت آقا گرگه که به چند متر عقب تر پرت شد.
اینطوری الاغ دانا نجات پیدا کرد و تا می تونست دوید و به مزرعه رفت. الاغ دیگه بدون اجازه از مزرعه دور نشد.
داستان کودکانه زیبا و کوتاه جوجه بهونه گیر
یه روزی روزگاری یه لونه بود و مامان گنجشکه و بابا گنجشکه. اونا سه تا تخم کوچولو گذاشته بودند و منتظر از تخم دراومدن جوجه هاشون بودند.
جوجه هاشون که از تخم بیرون اومدند سه تا جوجه ناز و خوشگل بودند که هنوز نمی تونستند خودشون غذا بخورند. بابا گنجشکه روزها می رفت و براشون غذا می آورد و مامان گنجشکه به جوجه های کوچولو غذا می داد.
اما یکی از جوجه ها خیلی بهونه گیر بود و از غذاها نمی خورد و از هر غذایی یه ایرادی می گرفت. بهونه می کرد و غذا نمی خورد. دو تا جوجه دیگه غذاشونو کامل می خوردند و حسابی بزرگ شده بودند و پرهاشون دراومده بود.
یه روز بابا گنجشکه اومد و گفت: جوجه های خوشگل من! دیگه وقتشه که پرواز کردن یاد بگیرید و برای خودتون اطرف لونه بگردید و خوش بگذرونید.
دو تا از جوجه ها که همیشه غذا می خوردند. پرواز کردن رو از بابا گنجشکه یاد گرفتند و اطرف لونه پرواز می کردند و می خندیدند. آخه اونا بازی با هم در حال پرواز کردن رو خیلی دوست داشتند.
ولی جوجه کوچولو که غذاش رو نمی خورد هنوز پر درنیاورده بود که بتونه پرواز کنه. مجبور بود با ناراحتی توی لونه بشینه و منتظر بمونه تا خواهر و برادرش از گردش برگردند.
برای همین جوجه کوچولو تصمیم گرفت هر غذایی که بابا گنجشکه از بیرون میاره بخونه و بهونه نگیره تا قوی بشه و پرهاش دربیان و بتونه با خواهر و برادرش پرواز کنه و به گردش بره.
داستان کوتاه کودکانه و آموزنده ساتین و قلم جادویی
روزی روزگاری یه جایی پای کوه های زیبایی دشت خرم و سرسبزی بود که ساتین قصه ما در آن زندگی می کرد. ساتین هیچوقت مداد رنگی و وسایل نقاشی کردن داشت ولی یه چوب بلند داشت که می تونست با اون روی خاک و شن نقاشی بکشه.
ولی خوب هر موقع که روی شن ها نقاشی می کشید باد میومد روی شن ها می وزید و نقاشی اونو پاک می کرد. ساتین خیلی غصه می خورد ولی می دونست که مامانش پول خرید وسایل نقاشی رو نداره پس چیزی نمی گفت و به نقاشی کردن با چوب بلندش ادامه می داد.
تا اینکه یه روز وقتی داشت روی شن ها نقاشی می کشید فرشته مهربونی اومد و به اون گفت: خیلی خوب نقاشی می کشی و چون دختر خوبی هستی جایزه تو این قلم مو، پالت رنگ و این بوم نقاشیه. اونا رو به ساتین داد و رفت. ساتین اونقدر از وجود فرشته مهربون تعجب کرده بود که حتی نتونست بپرسه اون از کجا می دونه که ساتین وسایل نقاشی نداره و دختر خوبیه.
ساتین با قلم مو روی بوم یک جوجه زرد و خوشگل کشید. ولی جوجه از بوم دوید بیرون و جیک جیک کنان اومد دور پای ساتین می چرخید. ساتین خیلی خوشحال بود که هم وسایل نقاشی داره و هم یه جوجه کوچولو.
ساتین فهمید که صاحب قلم مو و بوم نقاشی جادویی شده و هر چیزی رو که می خواد میتونه بکشه و داشته باشه. اول یه گاو برای مادرش کشید که بتونه شیر اون رو بفروشه و هر چی دوست داره بخره.
بعد برای بچه های روستا کیف و کفش و کتاب خرید تا بتونند به مدرسه برند و درس بخونند. بعد مدرسه با کلی معلم مهربون کشید. ساتین تصمیم گرفته بود برای اهالی روستا همه چی بکشه تا اونا دیگه فقیر نباشند. حتی برای پیرمرد همسایه که داروهاش تموم شده بود دارو کشید و اون حالش خوب شد.
داستان زیبا و آموزنده کله فندقی و خانواده
کله فندقی خرس کوچولویی بود که با خواهر برادرها و مامان بابای مهربونش توی یک جنگل بزرگ زندگی می کردند. کله فندقی دو تا خواهر و دو تا برادر داشت که همیشه توی بازی دعواشون می شد.
یه روز کله فندقی با خواهرها و برادرهاش قهر کرد و یه گوشه تنها نشست. مامان کله فندقی اومد کنارش و پرسید: چرا تنها نشستی و با خواهر برادرهات بازی نمی کنی؟ کله فندقی هم گفت: اصلا دوست دارم تنها باشو و خواهر برادر نداشته باشم. می خوام فقط با دوست هام بازی کنم.
خلاصه کله فندقی قصه ما خواهر برادرهاش و دوست نداشت و همینطور تنهایی یه گوشه می نشست و نگاه می کرد. تا اینکه اونا به عروسی دعوت شدند و باید به ته چنگل می رفتند. ولی کله فندقی گفت: من به عروسی نمیام.
مامان و بابای کله فندقی مخالفت کردند و می خواستند حتما اون رو به عروسی ببرند اما وقتی اصرار کله فندقی رو دیدند تصمیم گرفتند که اجازه بدند کله فندقی یه شب تنها بمونه و با اونا به عروسی نره.
بعد از اینکه خانواده کله فندقی رفتند. اون به همه دوست هاش زنگ زد و از اونا دعوت کرد که به دیدنش بیاند ولی همه دوست هاش با خانواده و خواهر برادرهای خودشون برنامه داشتند. فقط یکی از دوست های کله فندقی که همسایه اونا بود به دیدنش اومد.
کله فندقی و دوستش با هم بازی کردند و خندیدند اما وقتی داشتند بدو بدو می کردند پای کله فندقی لیز خورد اون با سر به زمین افتاد. دوستش که خیلی ترسیده بود از خونه اونا بیرون رفت و شب خونه خودشون خوابید.
اون شب کله فندقی با سر زخمی تنها موند و تا صبح نخوابید. صبح وقتی بابا و مامان و خواهر و برادرهای کله فندقی اومدند خیلی ناراحت شدند که اونو تنها گذاشتند.
اول کله فندقی رو روی تخت خوابودند، سرش رو پانسمان کردند. خوراکی های مقوی و خوشمزه به اون می دادند تا سرش زودتر خوب بشه. خواهر و برادرهاش براش کتاب می خوندند و سرش رو گرم می کردند.
کله فندقی متوجه شد که چقدر خانواده مهربونی داره و اونا چقدر به فکر اون هستند. از اون به بعد همیشه دوست داشت پیش خانئاده خودش و خواهر و برادرهاش باشه و دیگه بهونه گیری نکرد و تنها نبود.
داستان کودکانه مورچه و ملخ آوازه خوان
یکی بود یکی نبود؛ ولی نه هم مورچه بود و هم ملخ، که با هم توی یک جنگل زیبا و بزرگ همسایه بودند. آقا ملخه هر روز با صدای بلند آواز می خوند و بچه خانم مورچه رو از خواب بیدار می کرد. خانم مورچه چند بار رفت در خونه آقا ملخه و گفت: میشه با صدای آروم گیتار بزنی و آواز بزنی؟ ولی آقای ملخ با صدای بلندی گفت: نه که نمیشه؛ من دوست دارم آواز بخونم گیتار بزنم تو می تونی بچتو ببری جای دیگه بخوابونی!!
خانم مورچه ناراحت شد و برگشت خونه تا به فکر غذای بچه ها باشه. آخه خانم و آقای مورچه سخت تلاش می کردند تا برای بچه هاشون غذا تهیه کنند و حتی برای فصل سرد زمستون که برف میاد و توی جنگل غذا پیدا نمیشه هم انبار غذا درست کنند.
روزها گذشت و صدای آقا ملخه مورچه و خانواده اش رو اذیت می کرد. حتی چند بار آقای مورچه که آقای ملخ رو توی کوچه دیده بود؛ بهش گفت: آقا ملخه وقتی همیشه در حال گیتار زدن هستی چطوری برای زمستون غذا جمع می کنی؟ اصلا به فکر زمستون هستی؟
اما آقا ملخه اصلا به این موضوع توجهی نداشت و همیشه در حال خوندن و گیتار زدن بود. تا اینکه روزهای سرد زمستون از راه رسید و توی جنگل غذایی پیدا نمیشد. برف زیادی باریده بود و همه درخت ها به خواب زمستونی رفته بودند. ملخ خیلی گرسنه شده بود دیگه نه آواز می خوند نه گیتار می زد.
یک روز رفت در خونه خانم و آقای مورچه رو زد و گفت: من دیگه گیتار نمی زنم و دیگه آواز نمی خونم تا بچه شما از خواب بیدار نشه. در عوض شما هم به من غذا بدید.
آقای مورچه عصبانی شد و گفت: وقتی که تابستون بود و من و خانم و بچه هام سخت کار می کردیم تا برای زمستون غذا جمع کنیم تو در حال آواز خوندن و گیتار زدن بودی. حتی وقتی گفتیم آرومتر بخون و گیتار بزن تا بچه ما از خواب بیدار نشه اصلا توجهی نکردی. حالا که از شدت گرسنگی دیگه نمیتونی آواز بخونی اومدی و غذا می خوای؟ ما غذایی نداریم و به اندازه خودمون غذا انبار کردیم. اون موقع که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود؟؟؟؟
آقای مورچه در رو بست و رفت توی خونه و آقا ملخه موند و گرسنگی. در همین لحظه آقا ملخه یاد حرف مامانش افتاد که همیشه می گفت: در روز آسانی به فکر روز سختی باش.