قصه کودکانه برای خواب

اگر برای کودک دلبند خود به دنبال جذابترین و آموزنده‌ترین قصه کودکانه برای خواب هستید، بهتر است ادامه این مطلب را از دست ندهید.

قصه کودکانه برای خواب

خواندن قصه کودکانه برای خواب و زندگی در دنیای شخصیت های مورد علاقه آنها برای چند لحظه، بهترین راه برای جذاب تر کردن زمان خواب آنها است. کودکان دقیقاً قبل از خواب بیشتر پذیرای یادگیری هستند و در آن زمان است که شما باید از موقعیت حداکثر استفاده را ببرید و مستقیماً وارد دنیایی پر از تخیل و داستان شوید. به همین علت ما در ادامه این مطلب مجموعه‌ای از جذابترین قصه کودکانه برای خواب جدید، قصه کودکانه برای خواب شاد، قصه کودکانه برای خواب پرنسسی و … را گردآوری کردیم.

همچنین بخوانید: متن لالایی کودکانه دخترانه و پسرانه، شاد و عاشقانه

قصه کودکانه برای خواب جدید


قصه کودکانه برای خواب جدید

داستان بی خیال میمون

روزی روزگاری جنگلی شاد بود که در آن فنچ ها آواز می خواندند، بلبل ها آواز می خواندند، کرم ها سیب ها را می جویدند، رودخانه جاری بودند و فیل ها، شیرها، خرس‌ها و بسیاری از حیوانات دیگر بازی می کردند. در این جنگل همه حیوانات سخت کار می کردند و آذوقه زمستانی خود را تهیه می کردند. چه حیوانات بزرگ و چه کوچک، همه به وظایف خود عمل کردند.

غیر از این حیوانات زحمتکش، حیوانی هم بود که تمام سال را دراز می کشید و زمستان که می شد، از خانه بقیه حیوانان غذا برمی‌داشت. این حیوان، یک میمون بود. همه او را “بی خیال” صدا می زدند.

یک روز در حالی که همه در جنگل به کار خود نگاه می کردند، بی خیال روی چمن ها دراز کشیده بود و کار کردن بقیه را تماشا می کرد. دید که سخت کوش ترین کار خرگوش است. او به غذایی که همه جمع کرده بودند نگاه کرد و فکر کرد که می تواند آنچه را که حیوانات در خانه‌های خود جمع می کنند سر بزند و هر چه خواست بردارد.

به محض اینکه فرصت پیدا کرد تصمیم گرفت به خانه خرگوش برود و غذا بردارد. تا غروب خانه خرگوش را تماشا کرد و دید که خرگوش چه کار می کند. روز بعد دوباره به تماشای خرگوش رفت و دید که خرگوش زحمتکش از خانه اش بیرون آمده است.

بی خیال وقتی دید خرگوش در خانه نیست بلافاصله وارد خانه شد. میمون سبدش را با غذاهای زیادی پر کرده، درست زمانی که خرگوش می خواست از خانه خارج شود، با او روبرو شد. خرگوش به میمون بی خیال گفت: “در خانه من چه کار می کنی؟

به چه اجازه‌ای به غذاهایی که من جمع کرده‌ام دست زدی؟ میمون بی خیال خیلی خجالت زده بود و نمی دانست چه بگوید. این بدترین کاری بود که او انجام داده بود.

در حالی که میمون از خجالتش نمی توانست سرش را بالا بیاورد، خرگوش به او گفت: «اگر غذا را به جای اینکه بدون اجازه برداری، با کار کردن خودت به دست بیاوری، لازم نیست آنقدر خجالت بکشی. این کار اصلا‌ درست نیست. دیگه نباید این رفتارو انجام بدی بی خیال.

بی خیالت که خیلی خجالت کشیده بود از خرگوش عذرخواهی کرد. او به دوستش قول داد که دیگر چنین کاری را انجام ندهد. بعد از آن روز شروع به کار و تلاش کرد. در مدت کوتاهی زحمات او نتیجه داد و غذای کافی برای خود جمع کرد. او دیگر هرگز بدون اجازه از خانه کسی چیزی برنداشت و اهمیت انجام کارهای شخصی را یاد گرفت.

داستان در اینجا به پایان می رسد.


قصه کودکانه کوتاه برای خواب

داستان مورچه و ملخ

یک روز روشن در اواخر پاییز، خانواده ای از مورچه ها در زیر آفتاب گرم مشغول کار بودند و غلاتی را که در تابستان ذخیره کرده بودند خشک می کردند، وقتی یک ملخ گرسنه که ویولنش زیر بغلش بود، آمد و به آنها التماس کرد که از غذای خود به او بدهند.

” مورچه ها با تعجب فریاد زدند، ” چی؟! آیا چیزی برای زمستان ذخیره نکرده اید؟ تابستان گذشته چه می کردید؟”

ملخ ناله کرد: “من وقت نداشتم غذا ذخیره کنم.” من آنقدر مشغول ساختن موسیقی بودم که قبل از اینکه بدانم تابستان تمام شده بود.»

مورچه ها شانه هایشان را با نفرت بالا انداختند و گفتند: “در حال ساختن موسیقی بودی؟”. “خیلی خوب، حالا هم برقص!”

و به ملخ پشت کردند و به کار خود ادامه دادند. این داستان به ما یاد داد که زمانی برای کار و زمانی برای بازی وجود دارد.

همچنین بخوانید: لیست ضرب المثل کودکانه فارسی با معنی و مفهوم

قصه کودکانه بلند و طولانی برای خواب


قصه کودکانه بلند و طولانی برای خواب

این داستان غول خودخواه است.

هر روز بعد از ظهر که مدرسه تمام می شد، چند کودک برای بازی در یک باغ می رفتند. باغ زیباترین باغی بود که تا به حال دیده بودند. متعلق به تامی بود، غولی که مدتی بود از آن شهر رفته بود.

این باغ زیبا در پاییز درختان میوه های زیادی داشت. پرنده ها روی شاخه ها نشستند و با شادی آواز خواندند. بچه ها با خوشحالی فریاد می زدند: “چقدر ما اینجا خوشحالیم!”

یک روز غول برگشت. او به دیدار دوستش که در دوردست زندگی می کرد رفته بود. بعد از هفت سال غول به فکر برگشت افتاد و وقتی برگشت بچه های کوچکی را دید که در باغش بازی می کنند.  از دست آنها عصبانی شد و با عصبانیت از آنها پرسید: “اینجا چه میکنید؟”

بچه ها ترسیدند و فرار کردند. غول با خود گفت: «این باغ من است، من به کسی اجازه بازی نمی دهم. در آن فقط من می توانم در باغم بازی کنم.»

بنابراین، روز بعد، غول خودخواه شروع به ساختن دیوار کرد و دور تا دور باغ دیوار ساخت.

او بچه ها  را از باغ بیرون می‌کرد. بچه‌ها حالا جایی برای بازی نداشتند. هر روز بعدازظهر بعد از اتمام دروسشان دور باغ می چرخیدند. دیوارهای بلند بین آنها و باغ قرار داشت.

به زودی، بهار می‌آمد. در سراسر سرزمین آنها درختان شکوفا می‌زدند و پرندگان کوچک با شادی آواز خواندند. فقط در باغ غول، هنوز زمستان بود. پرندگان باغ علاقه‌ای به آواز خواندن نداشتند و درختان شکوفه دادن را فراموش کردند. خیلی زود علف های باغ زرد شدند و باغ غول دیگر زیبا نبود.

برف و یخبندان تنها کسانی بودند که از این وضعیت باغ خوشحال بودند. “بهار این باغ را فراموش کرده است!”

زمستان خوشحال بودند و فریاد زد: “ما می توانیم تمام سال اینجا زندگی کنیم!” برف روی چمن ها را با یک پتوی سفید پوشاند و یخ همه درختان را نقره‌ای کرد. سپس باد شمال را دعوت کردند. باد هم آمد و دمید و دور تا دور باغ می رقصید.

پس از آن زمستان گفت بیایید تگرگ را هم به اینجا دعوت کنیم. تگرگ آمد و او در تمام طول روز باران بی امان در باغ می بارید.

غول نفهمید که چرا بهار به باغش نمی آید. هر روز پشت پنجره اش می نشست و به وضعیت غم انگیز باغش نگاه می کرد. او دعا کرد: “امیدوارم هوا به زودی تغییر کند.” اما نه بهار آمد و نه پاییز. برف، یخبندان، باد و تگرگ در باغ غول خوش می گذراندند.

و سپس یک روز صبح، زمانی که غول هنوز در رختخواب خود بود، موسیقی زیبایی شنید. او فکر می کرد که نوازندگان در حال عبور هستند. غول متوجه نشد که این صدای یک پرنده کوچک است. خیلی وقت بود که آواز پرنده ای را نشنیده بود، تقریباً فراموش کرده بود که صدای آنها چگونه است.

سپس، تگرگ متوقف شد، سپس باد و بعد از آن برف و یخبندان نیز از بین رفتند. غول می‌توانست بوی شکوفه‌های گل‌ها را استشمام کند. “بالاخره بهار آمد!!” با هیجان گفت غول سریع از تخت بیرون پرید و به سمت پنجره اش دوید. بیرون پنجره، باغش را دوباره زنده دید.

از سوراخ دیوارها، بچه ها به داخل باغ خزیده بودند.

غول به درون باغ خود دوید. بچه ها با دیدن غول فرار کردند. به جز یکی، پسر کوچکی که سعی می کرد از درختی در دورترین گوشه باغ بالا برود. هنوز بهار به آن گوشه نرسیده بود. باد همچنان با سرعت تمام می‌وزید. با دیدن این صحنه، به سمت کودک کوچک رفت. کودک غول را ندید که به سمت او می آمد زیرا به شدت گریه می کرد.

غول کودک کوچک را بلند کرد و به آرامی روی شاخه ای از درخت گذاشت. لحظه ای که غول کودک را روی شاخه درخت گذاشت، دوباره شکوفا باز شد. کودک کوچک غول را محکم در آغوش گرفت.

غول با خودش فکر کرد: “من چقدر خودخواه بوده ام.”

روز بعد چکش را برداشت و تمام دیوارها را خراب کرد. من اکنون می دانم که چرا بهار باغ من را رها کرده بود. باغ من باید زمین بازی کودکان باشد. از آن روز به بعد بچه ها می آمدند و در باغ او بازی می کردند.

غول هم با آنها بازی کرد. او هر روز روی یک صندلی بزرگ در نزدیکی باغ می نشست و بازی بچه های کوچک را تماشا می کرد. او یک روز فکر کرد: “باغ من زیباست، اما این بچه ها آن را زیباتر می کنند.”

غول فهمید که مهربانی کردن به دیگران چقدر ارزشمند است و به دنبال خود شادی و زیبایی می‌آورد.


قصه کودکانه برای خواب صوتی

 قصه آدم برفی خندان

قصه کودکانه شاد برای خواب


قصه کودکانه شاد برای خواب

داستان دو گربه و میمون

یک روز دو گربه سر یک کیک با هم دعوا می کردند. آنها سر اینکه هر کدام چقدر از کیک را بخورد با هم دعوا می‌کردند. یک میمون روی درختی در همان نزدیکی نشسته بود و آنها را تماشا. او گربه ها را صدا زد و گفت که به آنها کمک می‌کند تا کیک را بین خودشان تقسیم کنند.

میمون به آنها گفت که آن کیک را به دو نیم می کند و هر گربه نصفش را می گیرد. گربه ها کیک خود را به میمون دادند. میمون آن کیک را به دو قسمت تقسیم کرد، اما یکی از قطعات بزرگتر از دیگری بود.

اینجا بود که میمون به گربه‌ها گفت من یک مقدار کوچک از کیک را می‌خورم تا هر دو تکه آن هم اندازه شوند. میمون ناقلا سعی کرد آن را مساوی کند اما با هر باز گاز زدن کیک کوچکتر و کوچکتر می‌شود. او هر بار از یک تکه کیک می‌خورد تا مساوی شود، اما در نهایت تمام هر دو تکه کیک را خورد!

او گربه ها را فریب داده بود و وقتی از گربه‌ها او پرسیدند چه کار کرده است. او گفت که اگر به جای دعوا کردن با هم کیک را خودشان تقسیم می کردند این اتفاق نمی افتاد. میمون با خنده از درختی به درخت دیگر دور شد.

همچنین بخوانید: نقاشی دخترانه کودکانه بامزه و فانتزی

قصه کودکانه قدیمی برای خواب

داستان خرگوش و لاک پشت

یک خرگوش یک روز داشت لاک پشت را به خاطر کند بودنش مسخره می کرد.

خرگوش با خنده ای تمسخر آمیز از لاک پشت پرسید: تا حالا به جایی رسیدی؟”

لاک پشت پاسخ داد: “بله، و من زودتر از آنچه فکر می کنی به هر جایی می رسم. من با تو مسابقه می دهم و آن را ثابت می کنم.”

خرگوش از این ایده که مسابقه ای با لاک پشت را اجرا کند بسیار سرگرم شده بود، اما برای لذت بردن با چیزی که او موافقت کرد. بنابراین روباه که رضایت داده بود به عنوان قاضی بازی کند، فاصله را مشخص کرد و دونده ها شروع به دویدن کردند.

خرگوش خیلی زود از دید دور شد و برای اینکه لاک پشت عمیقاً احساس کند که مسابقه با خرگوش برای او چقدر مضحک است، او در کنار مسیر دراز کشید تا چرت بزند تا لاک پشت به عقب برسد.

در همین حال لاک پشت آهسته اما پیوسته به راه خود ادامه داد و پس از مدتی از جایی که خرگوش در آن خواب بود گذشت. اما خرگوش خیلی آرام خوابیده بود. و بالاخره وقتی بیدار شد، لاک پشت نزدیک خط پایان بود. اکنون خرگوش بیدار شد سریعتر از همیشه می دوید، اما نتوانست به موقع از لاک پشت سبقت بگیرد. و لاک پشت آهسته و پیوسته مسابقه را برد.


قصه کودکانه برای خواب پرنسسی

پرنسس نازی و پری مهربان

روزی روزگاری، یک شاهزاده خانم زیبا در سرزمینی شگفت انگیز زندگی می‌کرد. نام این شاهزاده خانم ناز است. ناز دختر دوست داشتنی ای بود. مادر و پدرش همه تلاش خود را برای خوشحال بودن او کردند. اما ناز هنوز خوشحال نبود. حتی اگر هر روز در باغ قصر قدم می زد و گل‌های زیبا را استشمام می‌کرد، برایش کافی نبود، او در مورد دنیای بیرون از قصر کنجکاو بود.

یک روز شاهزاده ناز غمگین در باغ قصر قدم می زد. او رویای تماشای رودخانه روان بیرون از باغ را در سر می پروراند، تماشای پرندگانی که آزادانه پرواز می‌کنن، او دوست داشت قدم زدن روی شن‌های ساحل را تجربه کند.

در حالی که زیر درختی نشسته بود و بی صدا گریه می کرد، ناگهان پری مهربان ظاهر شد. ناز با دیدن پری روبرویش تعجب کرد و پرسید تو کی هستی؟

پری مهربان گفت: من یک پری هستم، به مشکلات افراد غمگین گوش می دهم و برای خوشحال کردن آنها تلاش می کنم. این جملات باعث خوشحالی ناز شد و لبخند زد.

پری گفت: هر چه می خواهی از من بخواه. ناز فکر کرد، و گفت: «من می خواهم جنگل، دریا، حیوانات را ببینم. من می‌خواهم آزادانه بدوم و زیر درختان بازی کنم». پری مهربان به ناز گفت: این درخواست غیرممکن نیست. من می توانم شما را فوراً به آنجا ببرم. اما می‌توانی بدون اینکه به من نیاز داشته باشی هم همه این کارها را انجام بدهی. ناز با تعجب گفت: چطور می توانم این کار را انجام دهم؟

پری به او گفت: «با صحبت کردن با خانواده ات. یادتان باشد هیچ مشکلی بدون حرف زدن حل نمی شود. به شرطی که بلد باشید چطور صحبت کنید.» ناز به پری حق داد. یادش آمد که هرگز این آرزوها را به خانواده اش نگفته بود.

ناز از پری تشکر کرد و گفت: “خیلی ممنونم. من هرگز در مورد آن فکر نکرده ام. من فقط روی ناراحتی‌ام تمرکز کردم و ناراضی‌تر شدم.»

پری به ناز لبخند زد و همان طور آمده بود ناپدید شد. ناز بلافاصله وارد قصر شد و به اتاقش رفت. او آماده بود تا پدر و مادرش صحبت کند. مادر و پدرش وقتی دخترشان را دیدند، گفت: «خوش آمدی دختر زیبای من. امروز متفاوت به نظر میرسی ما را بسیار خوشحال کرد که شما را در حال لبخند زدن دیدیم.» ناز گفت آره مامان و بابا امروز یه کم خوشحالم و میخوام با شما حرف بزنم.

مادر و پدرش با هیجان گفتند: “ما به شما گوش می دهیم.” ناز گفت: شما تمام تلاشت را برای من کردی، من نزد بهترین معلم ها درس خواندم، خوشمزه ترین غذاها را خوردم، زیباترین لباس ها را پوشیدم. اما من دیگر آنها را نمی خواهم. من می خواهم طبیعت را کشف کنم، در جنگل قدم بزنم، پاهایم را در دریا بگذارم. اگر لازم باشد با مردم در یک خیابان قدم بزنم، می خواهم مثل آنها کار کنم.»

پادشاه و ملکه بسیار شگفت زده شدند زیرا نمی دانستند دخترشان چنین درخواستی دارد و در عین حال بسیار خوشحال بودند.

ملکه گفت: «آرزوهایت بسیار زیباست، دخترم، ما فکر کردیم که تو فقط می‌خواهی در قصر زندگی کنی. زیرا قبلاً هرگز در مورد آنها به ما نگفتی.»

ناز گفت: «تا الان همیشه از حرف زدن مردد بودم، اما فهمیدم اینها آرزوهایی هستند که نیازی به پری برآوردن آنها ندارم و من به تنهایی از عهده آنها برمی‌آیم. هیچ مشکلی وجود ندارد که با صحبت کردن حل نشود، من اکنون این را یاد گرفتم.» پادشاه و ملکه دخترشان را در آغوش گرفتند و به او افتخار کردند. روز بعد سه نفر اول با هم به جنگل رفتند و پیک نیک گرفتند، روز بعد به دریا رفتند و هر روز را به شادی گذراندند. ناز حالا خیلی خوشحال بود و اهمیت حرف زدن را خیلی خوب می فهمید. قصه ما به سر رسید.

همچنین بخوانید: نقاشی کودکانه جدید دخترانه و پسرانه ساده و زیبا

قصه کودکانه برای خواب کودک سه ساله

یک روز آفتابی کِرم کوچولو سرش را از زیر خاک بیرون آورد و به گربه ملوس گفت: «امروز دلم می‌خواد برم کنار برکه دراز بکشم.» گربه ملوس گفت: «میو میو! راه برکه خیلی دوره. باید با سوار اسب بری.» کرم کوچولو گفت: «تو اسبی؟» گربه ملوس گفت: «نه. من اسب نیستم، من یک گربه‌ام. ببین می‌گم میو میو.»

کرم کوچولو از گربه پرسید: «مگه اسب چی می‌گه؟» گربه ملوس به کرم گفت: « من  نمی‌دونم. باید بری و از خودش بپرس.» بعدش هم رفت.

کِرم کوچولو رفت و رفت تا رسید به یه حیوون خیلی گُنده که داشت تو چمنزار علف می‌خورد. بهش گفت: «سلام سلام. تو اسبی؟» حیوونه گفت: «ما ما! سلام. نه من گاوم.»

کرم کوچولو همینطور رفت تا به یه پرنده رسید که داشت دونه می‌خورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده به کرم کوچولو گفت: «غار غار! سلام. نه من کلاغم.»

کرم کوچولو که هنوز اسب را پیدا نکرده بود باز هم به راهش ادامه داد تا یک حیوون خیلی خوشگل رو دید که با یه تکه استخون بازی می‌کند. کرم بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» اون هم گفت: «هاپ‌هاپ! سلام. نه من سگم.»

کرم کوچولو هنوز خسته نشده بود پس جلوتر رفت تا این که به یک پرنده زرد و بامزه رسید که داشت توی آب‌ بازی می‌کرد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده سرش را از آب بیرون آورد و به کرم کوچولو گفت: کواک کواک! سلام. نه من اردکم اما بعضی ها مرغابی هم صدام می‌کنند.

کرم کوچولو اون قدر راه رفته بود که به برکه رسیده بود. خیلی خوشحال شد. اول کمی شنا کرد، بعدش هم روی خاک و زیر آفتاب دراز کشید. همونطور که دراز کشیده بود دید یه حیوون خوشگل اومد و دهنش رو توی آب فرو کرد تا آب بخوره. بهش گفت: «سلام. تو کی هستی؟» حیوون خوشگل گفت: «هی ئی ئی! سلام. من اسبم. خیلی خوشحالم که تو کرم کوچولو رو دیدم.» کرم هم بعد از این همه راه خوشحال شد و آنها هم با هم دوست شدند.


سخن آخر

در این مطلب از آلامتو مجموعه‌ای بهترین قصه کودکانه برای خواب را گردآوری کردیم. این داستان ها نکات آموزنده را در قالب داستان‌های زیبا برای بچه ها بیان می‌کنند. امیدواریم این مطلب مورد پسند شما واقع شده باشد.


1 دیدگاه

  1. کتاب باز

    بسیار زیبا جذاب

نظر خود را بیان کنید