یکی از بزرگترین شاعران با شعرهای عاشقانه در تمام دوران، نظامی گنجوی است که تأثیر قدرتمند و بی نظیری در ادبیات ایران داشت. وی بیشتر به خاطر شعرهای داستانی طولانی خود که حول مضامین عشق و اشتیاق می چرخد، مانند خسرو و شیرین یا لیلی و مجنون، که هر دو از لحاظ فرهنگی با رومئو و ژولیت در دنیای انگلیسی زبان قابل مقایسه هستند، مشهور است. گنجوی به دلیل متحد کردن شکل حماسی روایت (که معمولاً با داستان های قهرمانانه یا عرفانی همراه است) با قصه های عاشقانه و احساسات انسانی به شخصیتی برجسته تبدیل شد. گنجوی به خوبی توانسته مفهوم عشق را در شعرهایش شکوفا کند.
اشعار نظامی گنجوی در مورد عشق
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرقسازی
همه بازیست الا عشقبازی
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافهبوی بود
خوبتر زآنکه یافهگوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
کس به جهان در ز جهان جان نبُرد
هیچکس این رقعه به پایان نبُرد
منزل فانیست قرارش مبین
باد خزانیست بهارش مبین
ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سالها صفرا کشیدن
شعرعاشقانه نظامی گنجوی
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
به صد جان ارزد آن رغبت که جانان
نخواهم گوید و خواهد به صد جان
اگر بیعشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم؟
عاریت کس نپذیرفتهام
آنچه دلم گفت بگو گفتهام
آن پیرخری که میکشد بار
تا جانش هست میکند کار
آسودگی آنگَهی پذیرد
کز زیستنِ چنین بمیرد
شعرهای کوتاه نظامی گنجوی درباره عشق
چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فرو کن به گریبان خویش
آینه روزی که بگیری به دست
خود شکن آن روز مشو خودپرست
بسمالله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشی
گر از بند تو خود جویم جدایی
ز بند دل کجا یابم رهایی
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
شعر کوتاه نظامی گنجوی برای عشق
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی تو را با غم چکار است
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
خدا از عابدان آن را گزیند
که در راه خدا خود را نبیند
شعر زیبا درمورد عشق
در عشق چه جای بیم تیغ است
تیغ از سر عاشقان دریغ است
عاشق ز نهیب جان نترسد
جانان طلب از جهان نترسد
درخت میوه تا خامست خیزد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
بهاری داری از وی برخور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمیزاد
چو هنگام خزان آید برد باد
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرقریز
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهستهدار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
اشعار عاشقانه زیبا
بیجان چه کنی رمیدهای را
جانیست هر آفریدهای را
از پای فتادهام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر
بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
ز هستی تا عدم مویی امید است
مگر کان موی خود موی سپید است
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
جوانی چیست سوداییست در سر
وزآن سودا تمنایی میسر
شعرکوتاه نظامی گنجوی در باره عشق
کسی کز عشق خالی شد فسردهست
گرش صد جان بود بیعشق مُردهست
تو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه کَه را میربایند
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
بسا دولت که آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
نروید تخم کس بیدانۀ عشق
کس ایمن نیست جز در خانۀ عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید، ابر نگریست
مبین در دل که او سلطان جانست
قدم در عشق نِه، کو جان جانست
شعر قشنگ عاشقانه از نظامی گنجوی
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و آن رستی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُر برآرد ز آب و لعل از سنگ
وآنکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیزطبع کاهلکوش
که شد از کاهلی سفالفروش
وی بسا کوردل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم