متن نوحه و روضه حر کوتاه و زیبا و صوتی

متن نوحه و روضه حر

در میان تمامی چهره های کربلا، نام حر بن یزید ریاحی مانند شعله ای روشن در دل تاریکی می درخشد. مردی که ابتدا سپاهی از دشمنان حسین (ع) بود، اما هنگامی که حقیقت را دید و دلش از ظلم و کفر پر شد، قدم در راهی گذاشت که سرانجامش جان فشانی در کنار حسین بود. حر، نماد توبه و بازگشت است، نمادی از آن که هیچگاه برای بازگشت به راه حق دیر نیست. او به ما می آموزد که گاهی باید از کبر و غرور گذشت و با دلی شکسته، راه درست را انتخاب کرد. حر آمد تا جان بدهد و حقیقت عشق و ایمان را به همه نشان دهد.

امروز در آلامتو مقاله تحت عنوان متن نوحه و روضه حر کوتاه و زیبا و صوتی + متن ادبی در مورد حر را برای شما آورده ایم همراه ما باشید.

همچنین بخوانید: متن نوحه حضرت رقیه

متن روضه حر

*هی داره با خودش کلنجار میره. هی میگه حُر، تو وقتی اومدی راهو به رو پسر فاطمه گرفتی، این آقا حتی اسبای تو رو هم سیراب کرد. اسبای سپاهتم سیراب کرد. این چه وضعشه. اسبا سیرابن، حیوانات دارن از این آب میخورن…*

بودند دیو و دَد همه سیراب و می مکید خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

*آدم با خودش بجنگه. مسیر رو یه بار پیدا کنه. یه بار مردونه بره دیگه. اینکه برگردی دوباره شروع دوباره برگردی دوباره شروع کنی این بی معرفتیه. همه ما ممکن الخطاییم. اصن حرفی نیست. اما اینکه به اراده ای هم داشته باشیم به جهت اینکه امسالم حضرت زهرا سلام الله علیها دست منو گرفت آورد، منم یخورده برای شادی دل حضرت زهرا مواظبت کنم. حداقل گناهایی که عادتم شده بذارم کنار. یه گناهایی یهو آدم مرتکب میشه، بعدم که میاد تو خیمه امام حسین، امام حسین بغلت می‌کنه. شک نکن. شک نکن اصلا. فرمود: در هر حالی هم بیای ابی عبدالله نگاهت میکنه. واقعیتش هم اینه، تو بله با خودت خلوت میکنی. آقا! من که مثه حر نبودم که بیام راهو به رو زینب ببندم. اما تو اون جایگاه هم نیستیم ببینیم کجا قرار میگیریم. یه موقع هایی من عرض میکنم شب عاشورا میگم داداش با خودت خلوت کن الان ببین تو کدوم خیمه میری؟ میری واقعا جونتو برا اربابت فدا کنی؟ خیمه امام حسین میری تا، ته وایمیسی یا توأم مثل خیلیا دور امام حسین رو خالی میکنی؟ میری اون وری ؟ یا حداقلش اینه اگه اون ور هم نری بری بی تفاوت بشی مثل خیلیا. این مسیره رو پیدا کنیم. لذا هی با خودش کلنجار رفت. گفت حر چیکار داری میکنی ؟ الله اکبر! اگر ادب در دستگاه اهل بیت رو رعایت کنی یه جا دستتو میگیره…*

* وقتی ابی عبدالله اونجا فرمود: مادرت به عزات بشینه، حر کسی می‌تونه باهاش اینطوری حرف بزنه؟ اصن یزید ملعون وقتی که مشاوره گرفت از سَرْجون گفت: کیو بفرستم جلو حسینو بگیره ؟ گفت: فقط حر. یل فقط حر. اون میتونه. کسی تو عرب میتونه ؟ گفت مادرت به عزات بشینه. سرشو انداخت پایین گفت، مادرت فاطمه ست. من چیزی نمیتونم بگم. اما حالا که داره میاد، ابی عبدالله نگاه کرد دید حر چکمه ها رو دور گردنش انداخته، روشم نمیشه بیاد، دستشو داده دست پسرش. میگه تو منو ببر در خونه حسین. کنارش قمر بنی هاشم ایستاده. گفت: عباس جان! زود تو برو دستشو بگیر، این خجالت زده ست. اومد مقابل آقا ایستاد. سر پایینه، آقا فرمودند: “ارفع رأسک.” سرتو بالا بگیر. حالا که اومدی دیگه سرتو بالا بگیر. گفت آقا! یادته گفتی مادرت به عزات بشینه؟ اومدم که مادرم به عزام بشینه اما اومدم تو راه تو کشته بشم. آقا فرمود: خوش اومدی! گفت آقا اجازه میدی اول من برم؟ این بار خجالت داره منو میکشه. گفت برو حر. گفت: آقا فقط یه خواهش دیگه هم دارم. آقا فرمود: بگو. گفت به من بگو خیمه زینب کدومه ؟ اومد پشت خیمه خانم گفت بی بی جان! اومدم ازت حلالیت بطلبم. بی بی فرمود: حر خوش اومدی. داداشم خیلی غریبه. به خدا اگه گوش دلتو باز کنی ها، این شبا حضرت زینب و حضرت زهرا به شمام میگن خوش اومدید. تو روضه جد غریب امام زمان اومدی نشستی امام زمانم بهت میگه خوش اومدی…*

//////////////

اومدم آقاجان همان طوری که حر را قبول کردی منو هم قبول کن

کفشاتو بده کفشداری از پله ها برو پایین

یا اباعبدالله حسین جان چشم سرتو وا
می کنی یه ضریح شش گوشه می بینی

دستتو رو سینت بذار دلم برا حرمت تنگ شده آقا دلم برا ضریح شش گوشه ات تنگ شده آقاجان

برمشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا

بردلم ترسم بماند آرزوی کربلا

تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده

تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا

ضریح شش گوشه را بغل بگیرم و هی حسین حسین بگم

هر شهید که به زمین می افتاد می‌گفت السلام علیک یا اباعبدالله یعنی حسین جان بیا

اما تا حر به زمین افتاده خجالت کشید گفت من چه جور حسین را صدا بزنم

اما یه موقع دید کسی سرشو بلند کرد و رو دامنش گذاشت

گفت کیه سر منو به دامن گرفت حسین جان

تا چشماشو باز کرد دید ارباب دو عالم حسین

//////////////

از کوچه های خاطره هایش عبور کرد
پلکی زد و دوباره خودش را مرور کرد

*حر ! نگاه کن ببین کجا بودی الان کجایی ؟!.. چیکار داری می‌کنی ، حواست هست؟!

حسین جانم ، کمک کن امشب ما هم بتونیم یه مروری بکنیم ، ببینیم کجا بودیم الان کجا هستیم ..

حسین جانم .. حسین جانم ..*

از کوچه های خاطره هایش عبور کرد
*یادش افتاد ،از خونه که اومد بیرون ، سوار مرکبش شد ، مأموریت بهش دادن بیاد سر راه حسین رو ببنده ، نشست روی اسب هِی زد به اسب ، دید یه ندایی به گوشش میرسه :
حر ! بشارت بر تو باد به بهشت . خودش زیر لب به خودش گفت مادرت به عزات بشینه.. کدوم بهشت ؟! داری میری سر راه حسین رو ببندی ..

من حر رو از اینجا شناختم .. اگر من بودم قربة الی الله میرفتم کربلا حسین میکشتم ، میگفتم وحی شده !! یه خواب میبینم عالمُ میریزم بهم میگم خواب دیدم ..
ندا از عالم ماوراء به گوشش رسید ، این آقا حقش بود حسین دستشو بگیره .. کسی اینقدر فهم ، کسی اینقدر پهلوان ، ندا به گوشش رسید برو برو که بهشت منتظر توست .. خودش به خودش نهیب زد ، بهشت بی حسین بهشت نیست .. بهشت یعنی حسین ..*

میکرد حس بزرگیِ بار گناه خویش
میخواست تا رها شود از دست چاه خویش

در برزخ میان بهشت و جهنمش
میکرد شوق عفو الهی مصممش

پا روی خود گذاشت و از خود عبور کرد
یعنی که پابرهنه شد و عزم طور کرد

*چکمه هاشو درآورد ، چکمه هاشو پر از شن کرد ، بند چکمه ها رو بهم بست انداخت دور گردنش ، تو عرب این نشانه ذلتِ، یعنی ذلیل شدم ، شکسته شدم ..*

میکرد مشق دیگری از قافُ شینُ عین
در محضر نگاه رحیمانه‌ی حسین

*از دور دید آقا هم منتظرشه ، بخدا آقا خیلی وقته منتظره ، نه فقط منتظر حربن یزید ریاحی … منتظر تک تک شماهاست ، چشم به در دوخته ، کِی میان بغلشون کنم .. قربونت برم حسین جانم ..

امام صادق علیه السلام فرمود زُوار ابی عبدالله به چهارفرسخی کربلا که میرسه روح جدم حسین میاد به استقبالش، ابی عبدالله سینه‌شُ به سینه زائرش می چسبونه ، در آغوش می‌کشه ، میفرماید خوش اومدی ،خیلی وقته چشم به راهت بودم ..
جواب خوشآمد آقارو بده ، نفس بگیرُ بگو حسین ..

قربون این ناله ها ، قربون این حسین حسین گفتنا .. بازم امام صادق فرمود وقتی شماها نام ابی عبدالله رو میگید ، فرمود مادرم از عرش صدا میزنه :
اگه پسر خودتُ میگی خدا بهت ببخشه ، اما اگه حسین منو میگی کربلا بین دو نهر آب .. هی صدا زد مردم جیگرم داره میسوزه ..

قربونت برم آقاجانم ، اینو به نیابت از مادرش خیلی آروم و شکسته بگو ، اون جوری بگو که وقتی یه آدم پهلو شکسته میخواد حرف بزنه ، آرام زیرلب بگو : غریب مادر ، حسین ..

نمیدونید وقتی سینه شکسته باشه ، حرف زدن که جای خود داره ، نفس کشیدن عذابه ..
آخه نمی‌دونم خبر داری یا نه ..
حرامزاده توی اون نامه‌ش به معاویه نوشت :
معاویه ، صدای فاطمه دلمو به رحم آورد ، داشتم پشیمون میشدم اومدم برگردم ، یه چند قدمی دور شدم ، یاد علی افتادم و بغض علی ..
سادات ، امام زمان ، در فاصله گرفت دورخیز کرد .. لا اله الا الله ..

قربونت برم بی بی جان ، یه ادب به اسمت کرده ، توی مجلسش فقط اسم شماست ، یه بار احترام به نامت گذاشته این حر ، امشب اومدی داری فقط جلوه می‌کنی ..
بی بی جان ، خانوم کجای جلسه نشستی ، امشب وقتی میخوای خودتو بزنی خیلی مواظب باش دور و برت رو مراقب باش آخه این پهلو خیلی رنجیده ، یه وقت دستت به پهلوی بی بی نخوره ، یقین کن خانوم یه گوشه ای از همین مجلس نشسته ، خیلی مواظب باش ..
وای مادرم مادرم مادرم ..

در قلب او شکوفه‌ی عشق خدا شکفت
شرمنده رو به جانب آقا چنین بگفت :

چکمه‌هایش دور گردنشه ، سرش پایینه …

آقا منم کسی که به تو راه بسته است
سنگی که قلب آینه‌ها را شکسته است

تن بچه هاتو لرزوندم ، زینبتو آزردم ..
برادرم! من و شما چقدر راه بستیم ؟! درد و دل میکنم با برادران دینی خودم .. چقدر خوبه رو راست باشیم با آقا بگیم آقا راستی راستی غلط کردم ..

من بودم راهت رو بستم حسین جان ولی ..

حالا ولی به سوی شما بازگشته ام
یعنی که من به سوی خدا بازگشته ام

//////////////

کجا بودید؟!
لحظه‌ای که امامتون صداتون کرد
هی گریه کرد و زیر لب دعاتون کرد
وقتی که دست و پا می‌ زد نگاتون کرد

کجا بودید؟!
با ناسزا بچه‌ها رو که می‌بردن…
سرِ روی نیزه‌ها رو که می‌بردن…
با گریه گوشواره‌ها رو که می‌بردن…

*عینِ مقتلِ….اومد گوشواره دختر حسین رو می کشید گریه می کرد….گوشواره رو می بری ببر…دیگه چرا گریه می کنی؟گفت:دلم به حالتون می سوزه…خب از این کار دست بردار….*

کجا بودید؟!
با ناسزا بچه‌ها رو که می‌بردن…
سرِ روی نیزه‌ها رو که می‌بردن…
با گریه گوشواره‌ها رو که می‌بردن…

*آقا! حرف ما اینه…*

گدا مگه جز تو کیُ داره
یا ثارالله وابن ثاره…

چشام فقط برا تو می‌باره
یا ثارالله و ابن ثاره…

شاعر: رضا یزدانی
*پسر فاطمه تنها شد…یه وقت صدا زد:”یا مسلمَ بن عقیل! یا هانی بن عروه! یا مسلمَ بنَ عوسَجه! یا حبیب ابن مظاهر! یا بُرَیر! یا زُهَیر!قومو عن نَومَتِکُم اَیُّهاالکرام! “بلند شید…”وَادفَعوا عَن حَرَمِ الرَّسول..”بیاید دفاع کنید…دخترام تنها موندن…*

کاشکی اونجا بودم وقتی تنها بودی
با لب های خشکت هل من ناصر خوندی
زیر لب می پرسید کو هانی و کو مسلم…؟!

کو حر و کو عابس؟
کو اکبر و کو قاسم ؟

*امشب می خواستم روضه حر رو بخونم…همون آقایی که وقتی اومد مقابل لشگر ایستاد،صدای غریبی بلند کرد…راوی میگه: “وَاضطَرَبَ قُلبُه،وَ دَمَعَت عَیناه فَخَرَجَ باکیاََ مُتَضَرِّعاََ… ” یه مرتبه دلش آشوب شد…شروع کرد گریه کردن…یه گوشه ای ایستاد…تصمیم خودش رو گرفت…” فَضَرَبَ فَرَسَه قاصداََ نَحوَالحُسَین.. ” چندتا کارم انجام داد…اول سپر رو واژگون کرد…یعنی من برای جنگ نیامدم …”وَ یَدُهُ عَلی رأسِه” دست ها رو روی سر گذاشت… شروع کرد با خودش حرف زدن… خودش رو توبیخ کردن… مناجات کردن…یه وقت صدا زد:” اللّهُمَّ الیک اَنَبتُ و تُب عَلَیَّ..”من توبه کردم…توبه من رو قبول کن…مگه چه کار کردی؟!” فَقَد هَرَبتُ قُلوبَ اَولیائک و اولاد بنتِ نبیّک صلی الله علیه و آله ….”من دل دخترای حسین رو لرزوندم…اومد مقابل آقا ایستاد…”اِرفَع رأسَکَ یا شَیخ! “سرت رو بلند کن…رفت میدان یه حرفی به مردم زد…مقابل لشگر ایستاد…گفت:آی مردم! آبی که ماهیان دریا ازش متنعمند؛ وحشِ بیابون ازش می خوره؛ شما به پسر پیغمبرتون نمیدید؟!وقتی رو زمین افتاد آقا رو صدا نزد… یه هو یه دست مهربونی سر رو بلند کرد،رویِ دامن گذاشت… “فَجَعَلَ الحُسین یَمسَحُ التُّرابَ عَن وَجهِه…”شروع کرد خاک ها رو پاک کردن… آی باوفا!… ساعتی نگذشت تنها شد… وقتی به گودیِ قتلگاه افتاد…وقتی سینه مبارکش سنگین شد…فقط یه نفر به دادش رسید… یه صدایی شنیده شد…”بُنَیَّ…. بُنَیَّ…. قَتَلوکَ… ذَبَحوکَ… وَ مِنَ الماء مَنَعوکَ…” پس خواهرش چه کار می کرد…؟!می نشست… بلند می شد…. با صورت به زمین می افتاد….صدا می زد:یکی به برادرم کمک کنه….

همچنین بخوانید: متن روضه علی اصغر و نوحه لالایی علی اصغر

متن نوحه حر

متن نوحه حر

یابن الزهرا منم، حرّ گنه کار تو
شده در کربلا، دلم گرفتار تو

بر درت بنده ام، از تو شرمنده ام
مولا حسین جانم(2)

من به دشت بلا، راه تو بستم حسین
خجل از مادرت، فاطمه هستم حسین

دارم این زمزمه، پسر فاطمه
مولا حسین جانم(2)

سیدی سیدی عزیز زهرا حسین
مظهر رحمت خدا تویی یا حسین

به علی‌اکبرت به علی‌اصغرت
مولا حسین جانم(2)

من که پا تا سر از شرم تو آبم حسین
داغ لب‌های تو کرده کبابم حسین

در حرم از عطش اصغرت کرده غش
مولا حسین جانم(2)

آمدم تا دعا کنی ز لطف و کرم
که کند گریه در عزای من مادرم

حجت کبریا التماس دعا
مولا حسین جانم(2)

خارم و آمدم چو گل زهم وا شوم
اذن جنگم بده که حرّ زهرا شوم

جان نثار توام بی‌‌قرار توام
مولا حسین جانم(2)

کرمت عازم دشت قتالم کند
تا مگر زینبت دگر حلالم کند

سر به خاکت نهم، در رهت جان دهم
مولا حسین جانم(2)

حرّ آزاده ام، مست مینای عشق
جان و سر می دهم، هدیه در پای عشق

عشق من باشد این مرد تنها حسین

یا حسین یا حسین

راه تو بستم ای نور چشم بتول
توبه کردم کنون توبه ام کن قبول

جان به قربان تو گل زهرا حسین

یا حسین یا حسین

قَسمت می دهم جان آب آوَرت
من خجل هستم از گریه خواهرت

چشمم از گریه شد عین دریا حسین

یا حسین یا حسین

اذن جنگم بده تا فدایت شوم
اولین کشته ی کربلایت شوم

جان چه قابل بود بهر مولا حسین

یا حسین یا حسین

یا حسین…

حر آمد، زره بر تن، اما دل شکسته…
با چشمی اشک‌بار، با قامتی لرزان
رو به سوی خیمه‌گاه حسین آمد…

گفت:
“آیا برای توبه‌کار، راهی هست؟
حسین جان، من همانم که راه را بستم
اکنون آمده‌ام جانم را فدایت کنم…”

حسین اشک ریخت و گفت:
“آزاده‌ای حرّ… خوش آمدی”

و لحظه‌ای بعد، حر بود و شمشیر، حر بود و خون
حر بود و فریادی از دل:
“یا حسین!”

//////////////

یکی داره میاد،پای برهنه
یکی داره میاد با تن لرزون

یکی داره میاد با چشم پر اشک
یکی داره میاد از دل میدون

افتاد تا چشاش تو چشای حسین
افتاد روی خاک پیش پای حسین

من پسر کنیز زهرا،تو پسر خود زهرایی
من پریشون از این رسوایی،تو آقا تر از این حرفایی

بروی لبامه،ناله ی یارب
به سینه می زنم،تا سحر امشب

من آب و روی این، خیمه ها بستم
خدا کنه از من، بگذره زینب

داره می خونه روضه همسر تو
تشنه اس می دونم علی اصغر تو.

وای،از آسمون گهواره
باز، بارون عطش میباره

کاش،یکمی می آوردم آب
من به هوای این شیر خواره

//////////////

من اگر گویم به اربابم غلام زینبم
حر که نه، عابص که نه، خاک خیام زینبم

ذره‌ای هستم معلق در مدار قافله
حافظ مدح و ثنا و احترام زینبم

از دفاع در حریمش، تا حریم روضه‌اش
همچنان رزمنده‌ای، یار مدام زینبم

با همین مرثیه‌ها، تبیین راهش می‌کنم
هر نفس با جان و دل، تا انتقام زینبم

خصم را با خاک یکسان کرده من هم پیرو اش
در لباس نوکری، همراه گام زینبم

اهل کوفه زار میزد، پای درس خطبه‌اش
من به اشک و‌نوحه، تفسیر کلام زینبم

نطق کوثر، صوت حیدر کوه صبر مجتبی
خون رگهای حسین باشد قیام زینبم

کربلا را با مرام خویشتن شرمنده کرد
گفت مولا من به قربان مرام زینبم

شکر حق را تا ته گودال دستم داده است
اینچنین شاگرد کوفه تا به زینب است

چون به رگهای بریده بوسه زد آمد ندا
من حسینم، لیک مرهوم پیام زینبم

مجلس شوم یزید و کوچه و بازار شام
با سرم حتی سپر بر سنگ بام زینبم

السلام ای برادر زینب
سایه‌ی خیر بر سر زینب
یار دیرین دلبر زینب
گریه کم کن، برابر زینب

نزد خواهر، خمیدنت سخت است
داغ سنگین چشیدنت، سخت است

داغ اکبر شکسته بنیانت
ای فدای دو چشم گریانت

هست از اشتیاق بی حدشان
که شهادت شده است مقصدشان
کرده من هم ولی مقیدشان
قسمت میدهم نکن ردشان

به نفس‌های خسته‌ی مادر
به نماز نشسته‌ی مادر

شکر حق، شد دلت رضا و مجاب
وگرنه میشد عقیله خانه خراب
تا نبینم دل تو را بیتاب
میروم خیمه‌گاه پیش رباب

می‌نشینم به روی سجاده
تا شوند این دو شیر آماده

میروند از سوی یسار و یمین
سوی اصحاب ابن سعد لعین

در فرایند لشکری بی دین
دایی عباس می‌کند تحسین

تیغشان نیز بهر خناص است
رزم هر دو به سبک عباس است

بین میدان به زحمت افتادند
از عطش بر مشقت افتادند

گیر اهل رذالت افتادند
بر زمین با جراحت افتادند

دل من ریخت در حرم ناگاه
سنگ باران شدند هر دو آه

//////////////

پگرچه خارم ای گل زهرا تو دستم را بگیر
من که افتادم زغم ازپا تو دستم را بگیر

من به امید نگاه رحمت تو آمدم
قطره ی ناچیزم ای دریا تو دستم را بگیر

چکمه های خویش را برگردنم آویختم
کن نظر یک لحظه حالم را تو دستم را بگیر

سربه خاک آستانت می گذارم یاحسین
برنمی دارم سراز این جا تو دستم را بگیر

گر رهت رابستم وقلب تورا بشکسته ام
آمدم شرمنده ای مولا تو دستم را بگیر

دستگیری اززپا افتادگان کارشماست
من کنون افتاده ام ازپا تو دستم را بگیر

گرنگیری دست این افتاده را ای وای من
هست اینک روز واویلا تو دستم را بگیر

من امیری را رها کردم که گردم بنده ات
بی کس وتنهایم وتنها تو دستم را بگیر

ای که فطرس را تو بخشیدی نجات از بند غم
من گرفتارم دراین صحرا تو دستم را بگیر

محرم این کعبه ی ایمان وعزّت گشته ام
شسته ام دست ازهمه دنیا تو دستم را بگیر

نیست جزتو بهر من امروز مصباح الهدا
ای چراغ روشن فردا تو دستم را بگیر

بهترین ره تا خدا رفتن ره مهرشماست
ای حبیب ربی الاعلی تو دستم را بگیر

دوست دارم تاکنم جان را نثار راه تو
درفضای گرم عاشورا تو دستم را بگیر

عبد تو شدحُر ،«وفایی» تاکه عبد حُر شود
جان حُر ای مهربان مولا تو دستم را بگیر

//////////////

تارسیدم محضرت برمن نگاه انداختی
در شب غم ها مرا تو یاد ماه انداختی

آبرویم را خریدی،روسفیدم کرده ای
لحظه ای بر روسیاهی تا نگاه انداختی

ای کمان ابرو تو با تیرنگاهت ناگهان
لرزه ای برجان سردار سپاه انداختی

خانه ات آباد ،آباد وخرابم کرده ای
با نگاهت در دل آشوبی به راه انداختی

بامن نامهربان تا مهربانی کرده ای
با رسول الله مرا در اشتباه انداختی

درکنارت جای دادی بنده ی شرمنده را
سایبانی برسراین بی پناه انداختی

دستمال خویش را بستی به روی زخم من
طوق گل برگردن این روسیاه انداختی

از زبان حر «وفایی» می نویسد ای حسین
آتشی برخرمن هستی ز آه انداختی

پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش می‌پرسم چرا بستم؟

عزیز فاطمه! دیر آمدم اما قبولم کن
خدا داند که از این پس به عهد عشق پابستم..

خدا می‌خواست از ظلمت به سوی نور پر گیرم
سر شب تا سحر دل را به بال التجا بستم

جدال عقل بود و عشق، پشت خیمۀ تقدیر
که دست نفس را از پشت با لطف خدا بستم

فرات اشک می‌جوشد ز چشم سر به زیر من
که بر کام عطشناک تو راه آب را بستم

اگر فرمان دهی، حُرّ پیش‌مرگ اصغرت گردد
کمر بهر دفاع از عترت آل عبا بستم

دعا کن تا شهادت وا کند آغوش جان بر من
که چشم آرزو بر هرچه جز این مدعا بستم

پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش می‌پرسم چرا بستم؟

عزیز فاطمه! دیر آمدم اما قبولم کن
خدا داند که از این پس به عهد عشق پابستم..

خدا می‌خواست از ظلمت به سوی نور پر گیرم
سر شب تا سحر دل را به بال التجا بستم

جدال عقل بود و عشق، پشت خیمۀ تقدیر
که دست نفس را از پشت با لطف خدا بستم

فرات اشک می‌جوشد ز چشم سر به زیر من
که بر کام عطشناک تو راه آب را بستم

اگر فرمان دهی، حُرّ پیش‌مرگ اصغرت گردد
کمر بهر دفاع از عترت آل عبا بستم

دعا کن تا شهادت وا کند آغوش جان بر من
که چشم آرزو بر هرچه جز این مدعا بستم

//////////////

همچنین بخوانید: متن روضه و مداحی شب اول محرم

متن ادبی در مورد حر

متن ادبی در مورد حر

آرام آرام از لشکر سیاهی کناره می‏گرفت و به سوی وادی نور پیش می‏رفت. مصمّم، امّا خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را می‏پذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه در پیش گیرد؟ می‏رفت و دستار از سر باز می‏کرد تا شرم چهره‏اش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش را چه کند؟! چشم‏هایش را بست: «خدایا! ای خدای توبه‏پذیر!»
گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را می‏کشید، کششی از جنس آتش طور.
فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنی‏امیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش می‏داد؛ او هم حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.
این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر. شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس حسین وارد شدی؛ از آن‏چه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».
و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز نهاده‏ام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»
ـ «با مایی یا بر ما؟»
و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیه‏السلام که فرمود: «اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیه‏السلام در دست اوست، هیچ کس نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر این‏که خدا او را در دوزخ افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.
حُرّ به دیدار مولا واصل می‏شد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من … من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که … اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون به پوزش خواستن آمده‏ام، آیا … مرا بازگشتی هست؟»
یک آن نگاهش با نگاه امام علیه‏السلام تلاقی کرد. چشم‏های مولا نجیب بود و مهربان. گویی حسین علیه‏السلام به انتظار او بوده است. لب‏های خشک امام علیه‏السلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، می‏پذیرد».
چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روح‏فزا در رگ‏های ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد! بگذار تیغ‏ها او را در برگیرند و تکّه تکّه‏اش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت حسینی‏اش را دشنه‏های کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای حسین علیه‏السلام .
ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خدایی‏ات دفاع می‏کنم و به پای تو جان می‏بازم».
و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت می‏تازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:
«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به یارای‏اش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمده‏اید؟! بر او چون ددان حلقه زده‏اید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن می‏نوشند و سگان و خوکان در آن می‏غلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کرده‏اید؟! چه بد، حق محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»
امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:
منم حُر جنگ‏آور صف شکن *** که راهست یارای بازوی من؟
به یاری فرزند خیر النّسا زنم تیغ بر گردن اشقیا
و چنان بر فوج دشمن می‏زد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت. خشنود، با خود می‏اندیشید که «تمام دردها و زخم‏ها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.
گرگ‏ها، نیمه جان رهایش کردند، نفس‏هایش به شماره افتاده بود. می‏دانست تا دمی دیگر روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ می‏خندید. سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گام‏هایی را شنید که به سویش می‏آمد. چشم باز کرد حسین علیه‏السلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا زخمش را با پارچه‏ای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:
«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزاده‏ای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت در برابر خاندان پاک رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ».
نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو این‏که می‏گوید: «آقای من! رسم آقای تمام کردی که بر بالینم آمدی». می‏خواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا اباعبداللّه».

//////////////

چرخی زد و شمشیر را دایره کرد. چرخید و چرخید و چرخید. با شتاب از خویشتن برون زد؛ خالی از خویش شد و تهی از حضور پریشان و آشفته‏اش. گریزان از خویش، پندارهای پوچ و پریشان را چون غباری پشت سر نهاد و رو در روی آفتاب، تمام شرمساری و پشیمانی‏اش را به خاک افتاد. حادثه در آستانه اتفاقی تازه‏تر از خون رگ‏های غیرت حرّ بود. حادثه در تماس تبسم‏های حسین علیه‏السلام و اشک‏های حر، سرشار از شکوه شده بود. حادثه، چشم به راه یک اتفاق بارانی بود. نگاه حسین علیه‏السلام چونان آفتاب، بر نگاه جاری حرّ تابید. حرّ بی‏قرار و بی‏تاب، سر به زیر انداخت که آیا از این هزار توی شرمساری مرا توان گریزی هست؟!
آیا از این همه بی‏قراری، به اندازه یک لبخند مهربانی، سهم من خواهد شد؟!
در اندیشه «آیا»ی دوباره‏ای بود که شکفتن شانه‏های خوش را در ناگهانی از گل و لبخند احساس کرد. هنوز به خویش نیامده بود که حسین علیه‏السلام ، مهربانی خویش را به او بارید.
حر هنوز باور نکرده بود که عاشق شده است! *** حر هنوز باور نکرده بود که سرافراز شده است!
حر هنوز باور نکرده بود که غرق در آغوش مواج حسین علیه‏السلام شده است!
آفتاب روز عاشورا در امواج حرارت جنون بود، و شمشیر برهنه حرّ، چونان آینه‏ای زلال و صیقل خورده، غیرت خروشان حرّ را به سماع برخاسته بود.
آفتاب روز عاشورا در اوج حرارت جنون بود و فرات، سرشار از نگاه سرشار حرّ.

//////////////

در گسترهی تاریخ عاشورا، نام حر بن یزید ریاحی همچون ستاره ای در شب ظلمت میدرخشد؛ ستارهای که از میان ابرهای تاریک تردید و جهل، نور حقیقت را بر دلهای خسته میتاباند. حر، آن جنگجوی دلاور و در عین حال انسانی پر تردید و در جستجوی نور، در ابتدا فرمانده سپاهی بود که به سوی کاروان حسین (ع) میتاخت؛ اما سرنوشت او را به گونهای دیگر رقم زد.
او با شمشیر در دست آمد، اما با دل پر از تردید. با قدمهایی محکم و در عین حال لرزان، جلو آمد و بر در خیمههای عشق ایستاد. حر نماد انسانی است که در پیچ و خمهای سخت زندگی، زمانی که همه چیز سیاه و تاریک مینماید، میتواند راه برگشت را بیابد.
او اسطورهی توبه، پشیمانی و بازگشت است؛ کسی که نشان داد هیچگاه برای جبران دیر نیست و هیچ راهی برای رسیدن به حق، بسته نمیماند. حر، آن مردی که در ابتدا بر سر پیمان خود با باطل ایستاده بود، در لحظهی دیدار با حسین (ع) و شاهد عینی مظلومیت و حقیقت جانشین پیامبر، دلش شکست و سرانجام به سپاه حق پیوست.
چقدر زیباست این تحول! حر با آنکه دیر آمد، اما با جان خود ثابت کرد که مهم کیفیت ایمان است، نه کمیت حضور. او به ما می آموزد که بزرگترین جنگ، جنگ با نفس و غلبه بر غرور و خودخواهی است.
وقتی حر در کنار کاروان عشق ایستاد، آن لحظه دیگر فقط جنگجو نبود، بلکه مظهر عشق، ایثار و انسانیت شد. شمشیرش نه برای نابودی، بلکه برای دفاع از حقیقت به حرکت درآمد و با شهادتش، فصل تازهای در تاریخ عشق و آزادگی رقم خورد.
حر بن یزید ریاحی، پیامآور ندامت و بخشش، یادآور این حقیقت است که هیچگاه دیر نیست برای بازگشت به سوی نور؛ حتی اگر سیاه ترین لحظات زندگی را پشت سر گذاشته باشی.
او به ما میگوید که راه حق همیشه باز است و هر کس که با دل شکسته و نیتی خالص، قدم در این راه بگذارد، برکت و رحمت خداوند او را در بر خواهد گرفت.

//////////////

یوسف زهرا! زشما پُر شدم تا که اسیر تو شدم حُر شدم
از دل دشمن به سویت پر زدم آمدم و حلقه براین در زدم
آمده ام تا که قبولم کنی خاک ره آل رسولم کنی
حرّ پشیمان تو ام یا حسین دست به دامان تو ام یا حسین
یک نگه افکن همه هستم بگیر ای پسر فاطمه دستم بگیر
روز نخستین به تو دل باختم در دل من بودی و نشناختم
دست نیاز من و دامان تو کوه گناه من و غفران تو
ناله ی العفو بُوَد بر لبم تا صف محشر خجل از زینبم
روی علی اکبر تو دیدنی است دست علمدار تو بوسیدنی است
مهر تو کُلّ آبروی من است هستی من خون گلوی من است
چه می شود کشته ی راهت شوم؟ خاک قدم های سپاهت شوم؟
حرّ ریاحی به درت آمده فطرس بی بال و پرت آمده
با نگه خویش کمالم بده وز کرم خود پر و بالم بده
بال من از تیغه ی شمشیرهاست سینه ی تنگم سپر تیرهاست
مقتل خون، اوج کمال من است تیر محبت پر و بال من است
بال بده، فطرس دیگر شوم طوطی گهواره ی اصغر شوم

همچنین بخوانید: متن نوحه برای نوجوانان سه ضرب

//////////////

حر… نامی که هرگاه بر زبان می آید، قلبها به تپش میافتد و اشکها جاری میشوند. مردی که روزی در لشکر دشمن بود، اما دلش پر از آتش تردید و دریای بغض شد. حر، انسانی بود که در لحظهای سخت میان تاریکی و نور ایستاد، میان عقل و احساس، میان غرور و عشق.
او با قدم هایی لرزان و دلی آکنده از شرمندگی آمد؛ آمد تا از بنده ای گناه و بیراهی رها شود و راهی نو به سوی حق بگشاید. حر آمد تا بگوید: هنوز دیر نیست… هنوز میتوان بازگشت.
تصور کن، او که روزی بر سپاه یزید فرمان میراند، اکنون چشم در چهره مظلوم حسین دوخته، با اشکی که مانند باران بر گونه هایش میلغزد. حر آن روز فهمید که نه شمشیر، نه زره و نه هیچ سلاحی نمیتواند بر حقیقت پیروز شود، مگر آنکه دل به نور بسپارد.
در آن لحظه ی تاریخی، حر نه فقط جنگجویی بود که شمشیرش را از دشمنان حسین برگرفت، بلکه انسانی بود که به عمق عشق و ایمان رسید؛ انسانی که فهمید معنای آزادگی چیست.
او با آن که دیر آمده بود، ولی بهشت را پیشپای خود دید؛ نه به خاطر جنگ، بلکه به خاطر اشک و توبه و صداقت دلش.
حر به ما یاد میدهد که انسان، هرگز از راه برگشت به سوی نور دور نیست. هرگز نمیتواندی از مسیر عشق خارج شوی و امید به بخشش نداشته باشی.
قص هی حر قصه ی یک انسان است که شکست خورد اما تسلیم نشد، که در میان ظلمت گناه، ستاره ی نجات را دید و به سوی آن دوید.
او نماد این است که در سختترین لحظه ها هم میتوان قلبی پاک کرد، میتوان دوباره زنده شد، میتوان عاشق شد…
و این است درس بزرگ حر؛ این که هیچگاه برای توبه دیر نیست، هیچگاه برای عشق و ایمان نمیتوان دست کشید.

//////////////

در بزم تاریخ، نام حر بن یزید ریاحی چون رعدی سهمگین و چون شمعی فروزان در تاریکی میدرخشد. او مردی بود که در آغاز راه، سردار سپاه دشمن بود؛ اما در میانه میدان، طوفانی از ایمان و شجاعت در وجودش برخاست. حر، قهرمانی بود که غرور را شکست و آتش ندامت را روشن ساخت.
وقتی زره بر تن داشت و شمشیر به دست، بر سر راه کاروان عشق ایستاد، دشمن مینمود؛ اما دلش نه. دلش در پیچ و خم های دلهره و شک می تپید، و آن تپش ها، نوید تولدی دوباره بود. حر، آن فرمانده سپاه، در لحظه ای سرنوشت ساز، با نگاهی نافذ به حسین (ع) بنگریست و در آن نگاه، دریای ایمان و شهادت را یافت.
با شمشیرش، سپاه باطل را کنار زد و با گام هایی استوار، به سپاه حق پیوست؛ به سپاه عشق و آزادگی.
حر، جنگجویی بود که در کربلا نشان داد قدرت ایمان بر شمشیر و زر نمیچربد. او با شهادتش، قصه ی شکست را به قصه ی پیروزی بدل کرد و نام خود را در تاریخ جاودانه ساخت.
او آموخت که شجاعت، تنها در جنگیدن نیست؛ شجاعت، در برگشتن به راه درست، در توبه و در ایستادگی است. حر، قهرمانی است که نشان داد هر کس میتواند از سیاهی به نور برسد، از دشمن به یار، از گناه به بخشش.
در هر قطره خونش، صدای حق و عدالت شنیده میشود و در هر گامش، نویدی است برای آنانی که هنوز در تردید به سر میبرند.
ای مرد بزرگ! ای حر! تو به ما آموختی که حتی اگر دیر آمدیم، هنوز هم میتوانیم قهرمان باشیم. هنوز هم میتوانیم راه را انتخاب کنیم و با تمام وجود، جان فدا کنیم برای عشق و ایمان.
نام تو، همیشه زنده است، چون که حماس های از ایمان، شجاعت و انسانیت را روایت میکند.


نظر خود را بیان کنید