خلاصه داستان رستم و سهراب کودکانه

خلاصه داستان رستم و سهراب کودکانه و به زبان ساده

داستان رستم و سهراب یکی از معروف ترین و مشهور ترین داستان های اصیل ایرانی شناخته می شود که در کتاب شاهنامه به دست و قلم فردوسی بزرگ نوشته و نگارشته شده است. داستان رستم و سهراب روایت پدر و پسری را داشته است که این دو بدون شناخت یکدیگر به مبارزه با هم بر می خیزند و سپس پسر (سهراب) به دست پدر خود یعنی (رستم) کشته می شود. به طور کلی داستان های شاهنامه بسیار آموزنده و مفید می باشند و به همین عنوان خواندن این داستان ها برای کودکان در انواع سنین مختلف خالی از لطف نبوده و می تواند برای آنان بسیار آموزنده بوده باشد.

امروز برای شما در آلامتو این داستان را تحت عنوان خلاصه داستان رستم و سهراب کودکانه و به زبان ساده همراه با نتیجه گیری تهیه و آماده کرده ایم امیدواریم که این داستان مورد توجه یکایک شما عزیزان قرار بگیرد و از شنیدن آن لذت ببرید.

همچنین بخوانید: داستان کوتاه جالب برای مدرسه

خلاصه داستان رستم و سهراب کودکانه و به زبان ساده

یک روز رستم برای شکار به صحرا رفته بودکه بعد از شکار و استراحت متوجه شد که اسبش گم شده است. برای پیداکردن اسب خود به شهر سمنگان که درآن نزدیکی بود،رفت.
شاه سمنگان از او پذیرایی کرد و به او قول داد که اسبش را پیدا کند و تا شب به قولش عمل کرد. شاه سمنگان دختری داشت به نام تهمینه؛ رستم با او ازدواج کرد و پس از مدتی خواست که به ایران باز گردد پس مهره ای به تهمینه داد و گفت:«اگر فرزندی به دنیا آوردی که دختر بود این مهره را به موهای او ببند ولی اگر فرزندمان پسر شد آن را به بازویش ببند تا بتوانم او را بشناسم.»

رستم رفت و تهمینه پس از مدتی پسری به دنیا آورد و نامش را سهراب گذاشت.
سال ها گذشت و سهراب بزرگ شد و خواست به دنبال پدرش،رستم برود. مادرش مهره ی پدر را به بازوی اوبست و گفت:« با این نشانه پدرت تو را خواهد شناخت. سهراب با لشکری بزرگ به طرف ایران حرکت کرد. شاه ایران که در آن زمان کی کاووس بود برای مقابله با دشمن رستم را برای جنگ به سوی سهراب فرستاد.
رستم و سهراب در میدان جنگ همدیگر را نشناختند و به جنگ پرداختند. پس از مبارزه ای طولانی رستم سهراب را شکست داد و او را کشت.

سهراب قبل از مرگ به رستم گفت:«من پسر رستم هستم و اگر او بداند که من کشته شده ام تو را زنده نخواهد گذاشت.»
رستم گفت:«از کجا بدانم که تو پسر رستم هستی؟» سهراب بازو بندش را نشان داد و رستم او را شناخت امّا پشیمانی سودی نداشت و رستم پسر خود را کشته بود!!

همچنین بخوانید: داستان کوتاه پنج خطی کودکانه

خلاصه داستان رستم و سهراب کودکانه و به زبان ساده

نتیجه گیری اول از داستان رستم و سهراب

برخلاف جنگ های قبلی رستم، این بار دشمن، یک موجود بد بیرونی نیست، بلکه پاره ی تن او و در واقع بخشی از خود اوست. سهراب، نمودِ بیرونیِ تمایلات درونی رستم است. سهراب، جلوه ای از آرزوها و تمایلات درونی رستم است که از این همه فداکاری خسته شده است. کسی که به جای قهرمان ملت بودن، می خواهد قهرمان خودش باشد.
سخنی که در مرام و مسلک پهلوانی رستم چنان ممنوع است که از زبان پسرش سهراب جاری می شود. پسری که گویا بخشی از خود اوست.
داستان را همین جا متوقف کنیم: رستم علاوه بر پهلوان ایران بودن، تمایلات دیگری هم دارد، تمایلاتی ممنوعه که نمی خواهد آن ها را بپذیرد. او این تمایلات را از آنِ خود نمی داند. پس در قالب پسری به نام سهراب نشان می دهد.
حالا نوبت ماست که به خود نگاه کنیم و ببینیم کدام تمایلات و بخش های درونی مان را از آن خود نمی دانیم. درست مثل فرزند ناخلفی که روبه روی ما ایستاده است. بخش هایی که برای پس زدن و سرکوب کردنشان، مدام باید بجنگیم. و البته این جنگ، یک جنگ درونی، همیشگی و خسته کننده هست.
همه ی ما با خواندن تراژدی رستم و سهراب آرزو کرده ایم که ای کاش رستم فرزندش را شناخته بود. کاش او را پذیرفته بود و بغل کرده بود. نباید فراموش کرد که سهراب به هر حال فرزند ناخلفی بود. او از کشور دشمن، توران آمده بود و مقابل وطن عزیز رستم شمشیر کشیده بود. اما با همه ی این ها فرزند رستم بود. حالا چه؟ اگر رستم باید فرزند ناخلف خود را در آغوش می گرفت، آیا ما هم باید تمایلات نپذیرفتی خود را قبول کنیم و آنها را در آغوش بکشیم؟

نتیجه گیری دوم از داستان رستم و سهراب

رستم فرزندی دارد و این فرزند ناخلف ارزش هایش را زیر پا گذاشته است. پس او همچنانکه به پسر عشق می ورزد نسبت به او خشمگین است. این نکته ی کلیدی تمام روابط ما انسان هاست. ما نسبت به عزیزانمان، به طور همزمان، احساسات زیادی را تجربه می کنیم که بعضی از آنها با هم در تضادند. از جمله عشق و خشم. هر کدام از ما با اینکه می توانیم عاشق فردی باشیم ،همزمان می توانیم نسبت به او خشمگین باشیم. این احساسات دوگانه قطعا در روابط والد_فرزند هم می توانند رخ دهند. هرچند که پذیرفتن خشم نسبت به عزیزان برای بسیاری از ما دشوار است، با این حال این احساسات در درون ما جریان دارد. خشمی که گاهی چنان شدت می گیرد که دوست داریم او را بکشیم، چنانکه رستم، جگرگوشه اش را کشت.

افسانه ها فقط قصه هایی برای سرگرمی نیستند، بلکه جلوه ای از تمایلات و خواسته های انسانند. ما به عنوان انسان، همیشه با خشم نسبت به عزیزان و تمایل برای نابود کردن آنها رو به رو بوده ایم. هرچند که پذیرفتن چنین تمایلاتی برای ما که عاشق آنهاییم بسیار دشوار است، اما باید بپذیریم که این خواسته های ویرانگر درون ما وجود دارند. خبر خوش این است که صرف وجود چنین تمایلاتی هرگز نمی تواند به عزیزانمان لطمه وارد کند. برعکس، نادیده گرفتن و سرکوب کردن آنها می تواند هم به ما و هم به روابطمان آسیب بزند. شاید بهتر است این خشم ویرانگر را به رسمیت بشناسیم و آن را بپذیریم، پیش از آنکه برای نوشدارو خیلی دیر شود.

همچنین بخوانید: داستان کوتاه از شاهنامه برای کودکان

نتیجه گیری دوم از داستان رستم و سهراب

سخن آخر

امیدواریم داستانی که امروز برای شما در آلامتو تحت عنوان خلاصه داستان رستم و سهراب کودکانه و به زبان ساده همراه با نتیجه گیری آماده کرده ایم لذت برده باشید و در صورت تمایل آن را با دوستان خود نیز به اشتراک بگذارید.


نظر خود را بیان کنید