انشا با موضوع گفت و گو

انشا با موضوع گفت و گو یکی از جذاب‌ترین و خیال انگیزترین عناوین انشا است. این گفتگو می‌تواند بین انسان‌ها، اشیاء، یا حتی حیوانات باشد. در این نوع انشا باید بتوانید خود را در قالب عناصر دیگر تجسم کنید و از زبان آنها جملاتی بیان کنید. با کمی تمرین می‌توانید انشاهای زیبایی با موضوع گفتگو بنویسید. در این مطلب از آلامتو ما چند نمونه انشاء با موضوعات مختلف آماده کرده‌ایم. امیدواریم از آنها لذت ببرید.

انشاء با موضوع گفت و گو با خدا

خواب دیدم قرار است با خدا گفتگو کنم. به آسمان‌ها رفتم و به پشت در بزرگی رسیدم. در زدم، خدا گفت: “بیا داخل.” “تو دوست داری با من گفتگو کنی؟”

گفتم: بله اگر وقتش را دارید.

خداوند با لبخند گفت: من همیشه برای تو وقت دارم، دوست داری درباره چه گفتگو کنیم؟

گفتم: “چه چیزی در مورد انسان‌ها برایتان عجیب تر است؟”

خداوند پاسخ داد:

«این که تا زمانیکه کودک هستند عجله دارند زود بزرگ شوند، در سنین بالاتر آرزو می‌کنند که کاش میشد دوباره بچه شوند. اینکه سلامتی خودشان را برای به دست آوردن پول از دست می‌دهند و سپس برای رسیدن به سلامتی پول از دست می دهند. اینکه با فکر کردن به آینده، حال را فراموش می‌کنند، طوریکه نه در حال زندگی می‌کنند و نه برای آینده کاری می‌کنند.

سپس خدا دستانم را گرفت و برای مدتی هر دو سکوت کردیم، بعد پرسیدم… خداوندا شما به عنوان آفریدگار ما، دوست دارید انسان‌ها چه درس‌هایی در زندگی یاد بگیرند؟

خدا با لبخند به من جواب داد:

“یاد بگیرند که نمی‌توانند کسی را وادار کنند که آنها را دوست داشته باشد، اما می‌توانند با کارهایی که انجام می‌دهند در دل دیگران محبوب شوند. یاد بگیرند که مقایسه کردن خود با دیگران خوب نیست. هر کسی بر اساس شایستگی‌های خود مورد قضاوت قرار خواهند گرفت، یاد بگیرند که یک فرد ثروتمند کسی نیست که بیشتر دارد، بلکه کسی است که کمترین نیاز را دارد.

یاد بگیرند که فقط چند ثانیه طول می‌کشد تا زخم‌های عمیقی در افرادی که دوستشان داریم ایجاد کنیم و سال ها طول می‌کشد تا آنها را التیام بخشد. یاد بگیرند چطور خطاهای دیگران را ببخشند. یاد بگیرند که با پول می‌توان همه چیز را خرید به جز خوشبختی. یاد بگیرند که دوست واقعی کسی است که همه چیز را در مورد آنها می‌داند … و باز هم آنها را دوست دارد. یاد بگیرند فقط اینکه دیگران آنها را ببخشند کافی نیست، بلکه انسان‌ها باید خودشان را هم ببخشند.”

مدتی آنجا نشستم و از آن لحظه لذت بردم. من از او به خاطر وقتش و تمام کارهایی که برای من و خانواده ام انجام داده تشکر کردم و او پاسخ داد: “هر وقت خواستی می‌توانی با من گفتگو کنی. من 24 ساعت شبانه روز اینجا هستم. تنها کاری که باید انجام دهید این است که من را صدا کنی و من پاسخ خواهم داد.”

همچنین بخوانید: +100 موضوع آزاد برای زنگ انشاء

انشاء با موضوع گفت و گو با خدا

انشا با موضوع گفت و گو با یک گل پژمرده

گل: همه می‌گویند گل‌ها از زیباترین آفریده‌های خداوند است، پس چرا شما انسان‌ها ما را می‌چینید به خانه می‌برید و پس از مدتی کوتاهی دور می‌اندازید؟ من اصلا چنین سرنوشتی را دوست ندارم.

انسان: بله گل مظهر زیبایی و لطافت است. ما گل‎‌ها را برای نشان دادن عشق به عزیزانمان هدیه می‌دهیم. یا آنها را برای سرزندگی روحمان در اطرافمان نگه داری می‌کنیم.

گل: اگر تو عشقی برای نشان دادن داری پس چرا کمی از آن را به من نشان نمی‌دهی؟ می‌دانی چند روز از من را از دوست قدیمی ام یعنی خورشید دور نگه داشته‌ای؟ من نیاز به نور خورشید دارم. نمی‌بینی چطور تبدیل به یک گل پژمرده شده ام. شما انسان‌ها خیلی خودخواه هستید!

انسان: اما من فقط می‌خواستم بیشتر تو را ببینم، برای همین تو را روی میز کارم گذاشتم.

گل: برای همین می‌گویم خودخواه هستی. من هم برای سرزندگی نیازهایی دارم. همینکه مرا از خودت دور نگه نداری کافی نیست. گاهی هم باید من را از خودت دور کنی. نزدیک پنجره بگذاری تا هوای تازه بخورم با زنبور و پروانه گفتگو داشته باشم. تشنگیم را برطرف کنی، علف‌های هرز دوروبرم را تمیز کنی.

انسان: درست می‌گویی متوجه شدم. کاری که من می‌کردم تنها توجه به خواسته و علاقه خودم بود نه تو. در واقع من فقط خودم را دوست داشتم. اما حالا می‌دانم کار درست چیست.

همچنین بخوانید: انشا در مورد مادر

انشا با موضوع گفت و گو با یک گل پژمرده

انشا با موضوع گفت و گو با دریا

ای دریای زیبا، وقتی امواجت را در ساحل پخش می‌کنی و به صخره‌ها می‌کوبی، وقتی موج‌های ریز پاهایم را لمس می کنند غرق لذت می‌شوم. اما افسوس که من فقط پاهایم را به تو می دهم. من از به آغوش کشیدن تو می‌ترسم

دریا: چرا می‌ترسی؟ من که زیباترین صحنه‌ها را برای تماشا می‌دهم. چیزی دلنوازتر از غروب در دریا دیده‌ای؟ صدایی آرامش بخش تر از صدای امواج شنیده‌ای؟

درست می‌گویی اما تو بارها و بارها عزیزان ما را گرفته‌ای.

دریا: آن چیزی که عزیزانتان را از شما دور کرده است من نبوده ام. آن غرور نابجای خودشان بوده است. گاهی انسان‌ها فکر می‌کنند که می‌توانند به آسانی بر طبیعت غلبه کنند. اما این درست نیست.

اما تو می‌توانستی فرصت زندگی را به آنها بدهی!

دریا: من بارها و بارها فرصت زندگی را به آنها دادم. با هر موجی که به صخره‌ها کوبیدم به آنها گفتم امروز باید دریا را به حال خودش بگذارید و نزدیکش نشوید. با هر تکانی که به قایق دادم اخطار دادم که هر چه زودتر به ساحل برگردید. اما کسی که فقط نمی‌خواهد توصیه ها را بشنود و خودش را داناتر از همه می‌داند سرنوشتی به جز نابودی ندارد.

همینطور است، ما انسان‌ها با غرور نابجایی که داریم همیشه خودمان را از دیگر آفریده‌های پروردگار قویتر و بالاتر می‌بینیم. همین غرور است که بخش زیادی از مشکلات را در زندگی ما به وجود آورده است. بسیاری از شکست‌های ما ناشی از این تکبر نابجایی است که داریم. حالا من می‌دانم که باید قوانین طبیعت احترام بگذارم و بدانم که من بخش کوچکی از این عالم هستی‌ام.

انشا درباره گفت و گو بین عقل و قلب

مغز: هی قلب

قلب: بله، با من بودی؟

مغز: قصد توهین ندارم، اما یادت می‌آید که ادعا می‌کردی از من قویتری؟ و اینکه دنیا را احساساتی که تو ایجاد می‌کنی می‌چرخاند؟ فکر نمی‌کنی وقت آن رسیده که قبول کنی من قویترین اندام در بدن هستم و اگر من نباشم تو هم نیستی.

قلب: صبر کن انقد با عجله قضاوت نکن! مردم در شعر، در غم و شادی از من حرف می‌زنند. اما تو فقط در کتاب‌های علمی خسته کننده هستی. یادت نرود تو فقط تا زمانی کار می‌کنی که من بتپم.

مغز: هی قلب حواست به حرفهایت هست؟ اگر من اینقدر ناتوان بودم، چرا هر بار که کسی تو را می‌شکست برای مشورت سراغ من می‌آمدی؟ هر بار می‌گفتی اگر به توصیه‌هایت عمل می‌کردم اینطور صدمه نمی‌دیدم! کار تو فقط پمپاژ کردن خون است. پس چیزی نگو و حواست پرت نشود.

قلب: من می‌توانم چند کار را همزمان انجام دهم.

مغز: نه تو زود باور و غیر منطقی هستی. وقتی به خاطر حماقت به دردسر میفتی برای من هم مشکل درست می‌کنی.

قلب: من فداکار هستم، حتی وقتی صدمه می‌بینم هم کاری را انجام می‌دهم که باید انجام بدهم.

مغز: شاید. اما من هستم که برای همه مشکلات راه حل دارم. من نابغه ها درست می‌کنم. من مردم را از بدبختی‌ها نجات می‌دهم. من افکار آنها را به سمت درست می‌کشم.

قلب: اما من قدرت تغییر دادن نوابغ را هم دارم.

مغز: نه، تو فقط برای آنها مشکل ایجاد می‌کنی.

قلب: من زیبایی را به زندگی مردم اضافه می‌کنم. زندگی را به سمت معنادار شدن پیش می‌برم. من به آنها امید می‌دهم، معنی عشق و محبت را نشان می‌دهم. مردم درباره حضور من در زندگیشان فیلم می‌سازند و داستان می‌نویسند. اما تو هم فوق‌العاده‌ای، ما بدون یکدیگر وجود نداریم. من دوست دارم که اسم ما در کنار هم بیاید.

مغز: هی قلب سعی نکن من را تحت تاثیر عواطف قرار دهی. باشه بیا همانطور که می‌خواهی باشیم. اما وقتی کسی تو را می‌شکند پیش من نیا، من آنقدر خسته‌ام که نمی‌توانم زخم‌هایت را پانسمان کنم.

قلب: ها ها ها …

همچنین بخوانید: انشا در مورد طبیعت

انشا گفت و گو با مادر

انشا گفت و گو با مادر

بعد از مدرسه به پارکی که  نزدیک به مدرسه بود رفتم روی نیمکتی روبروی تاب وسرسره ها نشستم و با برگ‌ها و خش‌خش آنها خودم رو سرگرم کرده بودم و به نوعی سعی در فراموشی اتفاقات امروز داشتم. پارک خلوت بود و مادر و کودکی تنها سرگرم بازی بودند. مادر تمام هوش و حواس خود را به کودکش داده بود انگار غرق او شده و تمام سعی خود را می‌کرد که کودکش با تمام وجود خوشحال باشد و از ته دل ذوق کند…انگار در زمان و مکان متوقف بودند وفقط شادبودن رو دنبال می کردند. ناخودآگاه به یاد مادر خودم افتادم او هم همیشه به همین اندازه عشق نثار من می‌کند، اما چرا هیچوقت به آن توجه نکرده بودم!

هر روز به غرغرها و بهانه‌گیری هایم، پرتوقعی‌هایم با حوصله گوش می‌کند و گاها فقط سکوت وگاهی نصیحت و گاهی راهکار. خوب که فکر می‌کنم می‌دانم آن طور که باید قدردان نبوده ام. آن عشقی که از آن مادر به فرزندش در پارک دیدم، مثل تلنگری بود برای من، انگار تمام دل مشغولی‌هایم حتی ارزش فکرکردن را ندارد…دلم فقط آغوش مادرم را می‌خواست. به سمت خانه  دویدم…به محض رسیدن بی مقدمه مادرم را بغل کردم وبوسیدم…

مادر پرسید: پرسید چی شده؟ حالت خوبه؟ خجالت کشیدم ولی بیشتر در آعوش فشردمش خندید و گفت: دقت کردی هم قد شده ایم؟

گفتم نه! متوجه آن نشده بودم!

گفت: امروز غذایی که دوست داری رو برات پختم ادا در نیاری بخوری ها..ذوق کردم و بوسه ای روی صورت مهربانش گذاشتم. انگار هنر مادرها به ذوق آوردن فرزندانشونه…گفت چی شده که امروز که انقدر مهربون شدی؟

ومن شرمسار ازین همه کم توجهی و نادیده گرفتن و اهمیت ندادن‌هام شدم و به او گفتم:ب خاطر بی احترامی و برخوردهای بدم از تو عذرخواهی می کنم و بدون که در اعماق وجودم جاداری و دوست داشتن تو فراتر از هر چیز دیگریست. وبه خودم قول دادم از این به بعد برای وجود مادر ارزش درخور جایگاهش رو قائل باشم.

همچنین بخوانید: انشا در مورد پرستار فداکار و روز پرستار کوتاه و زیبا و ادبی

انشا گفت و گو خیالی

مداد: وای دوست خوبم متاسفم. . . بازم اشتباه کردم.

پاک کن: مهم نیست عزیزم. . . تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی که قابل اصلاح نباشد.

مداد: متاسفم. . . چون هر وقت مرتکب اشتباهی شدم تو به خاطر من آسیب می‌بینی، تو همیشه کنارم هستی تا اشتباهات من را پاک کنی. با پاک کردن اشتباهات من، بخشی از وجود خودت را از دست می‌دهی. هر بار کوچکتر و کوچکتر می‌شوی.

پاک کن: خب، همینطور است اما من واقعاً مشکلی ندارم. ببین، من برای انجام این کار ساخته شده‌ام. من ساخته شده ام که هر وقت کار اشتباهی انجام می دهی به تو کمک کنم و به این کار افتخار می‌کنم. میخوام درست بگی . . همیشه. پس به نوشتن ادامه بده و یادت باشد هیچوقت از اشتباه کردن نترسی.

مداد: خوشحالم که همیشه برای اصلاح اشتباهات من کنارم هستی. من نمی دانم بدون تو باید چه کار می‌کردم؟

پاک کن: می دانم که یک روز می روم. اما یک پاک کن جدید به جای من خواهد آمد، او هم به تو کمک می‌کند. من بودن کنار تو را دوست دارم و در واقع از انجام کارم راضی هستم. پس لطفا نگران نباش چون اصلا دوست ندارم تو را غمگین ببینم. ای کاش بالاخره یاد می‌گرفتی که بدون نیاز به من کارت را درست انجام دهی.

سخن آخر

همانطور که در این مقاله خواندید، ما موضوعات مختلفی برای گفتگوی خیالی داشتیم. شما کدام انشا را بیشتر دوست داشتید؟ اگر خودتان بخواهید انشا بنویسید دوست دارید به جای اشیا باشید یا در نقش شخصیت دیگری به جز خودتان به گفتگو با دیگری بپردازید. می‌توانید نظرات و ایده‌های خود را در بخش نظرات با دیگران به اشتراک بگذارید.