زندگی شما در اختیار کیست؟ مهمترین تصمیمات را خودتان میگیرد؟
به گزارش آلامتو و به نقل از سپیده دانیی؛ وقتی قدمی برمیدارید ابتدا ارزیابی کنید که آیا این باورها واقعا برای شما صحیح و مفید هستند یا نه. این یعنی شما کنترل و آگاهی دارید و خودآگاهانه و با تصمیم کارهایی را انجام میدهید که در رسیدن به اهداف بلند مدتتان کمک میکند.
دکتر گلب زیپرسکی:
دبیرستان که بودم، یک هدف واضح برای آینده کاریام داشتم. میخواستم پزشک شوم . چرا؟ الان که به عقب نگاه میکنم، این هدف شغلی من نتیجه تشویقات و توقعات خانواده و دوستانم بود.
خانواده من، وقتی ۱۰ سالم بود، از اتحاد جماهیر شوروی مهاجرت کردند، و ما چند سال اولش را در فقر گذراندیم. اولین شغلهای پدر و مادرم در آمریکا را یادم هست؛ پدرم با یک کامیون نان جابجا میکرد و مادرم خانههای مردم را تمیز میکرد.
از پس خرید چیزهای خوب برنمیآمدیم. همیشه پیش بقیه بچهها از اینکه نمیتوانستم مدل جدید کیف داشته باشم یا لباسهای خوب بپوشم خجالت میکشیدم.
همیشه در حاشیه بودم و هیچ وقت نتوانستم قاطی جمع باشم. پدر و مادرم مرا تشویق کردند که پزشک شوم. آنها شغل و حرفه موفق خود را وقتی به آمریکا مهاجرت کردند رها کرده بودند، و برای رسیدن به نوعی پایداری مالی، ساعتهای طولانی در شغلهایی سخت کار میکردند.
عجیب نیست که میخواستند من شغلی داشته باشم که درآمد بالا، ثبات و وجهه اجتماعی را تضمین میکرد.
دوستانم هم مرا تشویق میکردند که به دنبال پزشکی بروم. به خصوص بهترین دوستم در دبیرستان، که خودش هم میخواست دکتر شود. او میخواست یک شغل باکلاس داشته باشد و کلی پول دربیاورد، که به نظر هدف خوبی میرسید و توصیههای پدر و مادرم را هم تأیید و تقویت میکرد. علاوهبراین، رقابت دوستانهمان بخش مهمی از دوستی من و او بود.
ساعتهای طولانی برای امتحان بیوشیمی درس خواندن و کسب نمره بالایی که برای رفتن به دانشکده پزشکی لازم بود، راه دیگری برای رقابت بین ما بود. هنوز هیجان فهمیدن اینکه من نمره بالاتری گرفتم را یادم هست. من برده بودم!
همانطور که میبینید، برای من خیلی آسان بود که همان راهی را بروم که خانواده و دوستانم تشویق میکردند.
وقتی داشتم برای انتخاب رشته دانشگاهیم آماده میشدم، سوالی در یکی از آزمونها من را در جای خود متوقف کرد:
«چرا میخواهید پزشک شوید؟»
در جای خود میخکوب شدم. من چرا میخواستم پزشک شوم؟ خب، این چیزی بود که همه اطرافیانم میخواستند. این چیزی بود که خانوادهام میخواست. این چیزی بود که دوستانم مرا به آن تشویق میکردند. کلی پول در میآوردم. امنیت شغلی میداشتم. باکلاس بود. بنابراین کار درست برای من همین بود. نه؟
خب، شاید نه.
تازه فهمیدم که من هیچ وقت واقعا ننشسته بودم که فکر کنم میخواهم با زندگیام چه کار کنم. حرفه من چیزی میشد که من ساعتهای زیادی از هر هفته را، برای سالیان سال، صرفش میکردم، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم که میخواهم چه جور کاری بکنم، چه برسد به اینکه آیا میخواهم کارهایی که یک پزشک میکند را انجام بدهم یا نه.
به عنوان یک پزشک، من باید ساعتهای طولانی بیخوابی و کار را تجربه میکردم، وقتم را با بیماران و افراد رو به موت میگذارندم و زندگی مردم را در دستانم میگرفتم. این چیزی بود که من میخواستم انجام دهم؟
همانجا بیحرکت پشت کیبرد نشسته بودم، خیره به مانیتور و سوالی که روی آن بود. من چرا میخواستم پزشک شوم؟ جواب خوبی برای این سوال نداشتم.
ذهنم به شدت در حرکت بود، افکار مغشوش شده بود. چه کار باید بکنم؟ تصمیم گرفتم با یک نفر که به او اعتماد دارم صحبت کنم، فردی که با او صحبت کردم کاملا از من حمایت کرد، همانطور که توقع داشتم.
به من گفت نباید کاری که دیگران فکر میکنند باید انجام دهم را انجام دهم، بلکه باید فکر کنم چه چیز مرا خوشحال خواهد کرد. او گفت، مهمتر از پول درآوردن، داشتن یک سبک زندگی است که از آن لذت ببرم، و شاید آن سبک زندگی با خیلی کمتر از آنچه فکر میکردم هم ممکن بود.
کلماتش دید خارجی ارزشمندی به من داد. وقتی به پایان مکالمه رسیدیم، متوجه شدم هیچ علاقهای به اینکه پزشک شوم ندارم. و اگر در همین راه ادامه بدهم، در حرفه خودم، که فقط به خاطر پول و وجهه انجامش میدهم، احساس فلاکت خواهم کرد.
متوجه شدم که من در راه رفتن به دانشکده پزشکی بودم، چون دیگرانی که به آنها اعتماد داشتم – والدینم و دوستانم – آنقدر این را به عنوان یک فکر خوب برایم تکرار کرده بودند که من هم باورش کرده بودم، صرفنظر از اینکه آیا واقعا این برای من کار خوبی بود یا نه.
چرا این اتفاق افتاد؟
بعدتر فهمیدم که من خودم را، به خاطر خطای فکری مرسومی که دانشمندان اسمش را «اثر مواجهه صرف» [یا قاعده آشنایی] گذاشتهاند، در این وضعیت یافتهام. این اصطلاح اشاره دارد به تمایل مغز ما به باور اینکه چیزی صحیح و مفید است، فقط چون با آن آشناییم، صرفنظر از اینکه آیا آن چیز واقعا صحیح و مفید است یا نه.
از وقتی درباره اثر مواجهه صرف دانستهام، نسبت به همه باورهای دیگرم که مدام توسط اطرافیانم تکرار میشود مشکوکم، و قدم بعدی را برمیدارم که ارزیابی کنم آیا این باورها واقعا برای من صحیح و مفید هستند یا نه. این یعنی من میتوانم کنترل و آگاهی داشته باشم و خودآگاهانه و با تصمیم کارهایی را انجام دهم که به من در اهداف بلند مدتم کمک میکند.
بعد از آن چه شد؟
بعد از این کشف بزرگم درباره دانشکده پزشکی زمانی گذاشتم تا به اهداف بلند مدتم فکر کنم. من – نه کس دیگری – از زندگیام چه میخواستم؟ چه جور حرفهای میخواستم داشته باشم؟ کجا میخواستم بروم؟
من همیشه نسبت به تاریخ احساس علاقه و اشتیاق داشتم. در دوران مدرسه ابتدایی، به خاطر خواندن کتابهای تاریخ زیر میز وقتی معلم درباره ریاضی حرف میزد به دردسر میافتادم.
در دوران نوجوانی، گاهی تا ۳ شب پای کتابهای جنگ جهانی دوم بیدار میماندم. حتی وقتی پیگیر رفتن به رشته پزشکی بودم هم قصد ادامه مطالعات جدی در زمینه تاریخ، به عنوان علاقه و لذتم، را داشتم. اما هیچ وقت جدی به تاریخ به عنوان یک حرفه نگاه نکرده بودم. تاریخ زمینهای نبود که در آن بتوان پول زیادی درآورد یا امنیت شغلی بالایی داشت.
بعد از بررسی گزینهها و تمایلاتم، فهمیدم که پول و امنیت شغلی برای من از حرفهای که واقعا راضیکننده و بامعنا بود اهمیت کمتری داشت. با خودم فکر کردم چه فایدهای دارد که میلیون میلیون پول دربیاوری وقتی در حال انجامش احساس بدبختی میکنی. من هدف بلند مدتی انتخاب کردم که فکر کردم، به جای اینکه فقط با توقعات والدین و دوستانم منطبق باشد، مرا خوشحال خواهد کرد. پس تصمیم گرفتم استاد تاریخ شوم.
تصمیمم منجر به کلنجارهای زیادی با نزدیکانم شد. پدر و مادرم از شنیدن اینکه دیگر نمیخواهم پزشک شوم خیلی ناراحت شدند. حسابی با من درگیر شدند و به من گفتند هیچوقت اوضاع خوب یا امنیت شغلی نخواهم داشت. بهعلاوه، اینکه به دوستام بگویم به جای پزشک میخواهم استاد تاریخ شوم کار آسانی نبود.
بهترین دوستم حتی به شوخی گفت، حالا که نمیخواهم از نمراتم استفاده کنم، حاضرم آنها را با او عوض کنم یا نه. از درد پذیرش تلفشده دیدن زمان و انرژی زیادی که صرف آمادهشدن برای پزشکی کرده بودم، تا نهایتا بفهمم که انتخاب خوبی برای من نیست، بگذریم. واقعا آرزو میکنم کاش این را زودتر فهمیده بودم.
۳ قدم برای جلوگیری از تکرار این اتفاق برای شما:
اگر میخواهید از چنان موقعیتی پرهیز کنید، این سه قدم را بردارید:
- لحظهای توقف و تأمل کنید و درباره آنچه از زندگیتان میخواهید و اهداف بلند مدتتان فکر کنید. این اهداف را روی کاغذی بنویسید.
- حالا افکارتان را بازبینی کنید، و ببینید آیا ممکن است به تأثیر بیش از حدی از پیامهایی که خانواده، دوستان، یا رسانهها به شما میدهند گرفتهباشید یا نه.
اگر چنین است، توجه ویژهای صرف کنید و اطمینان حاصل کنید که این اهداف با چیزی که برای خودتان میخواهید هم هماهنگاند.
به این سوال پاسخ دهید، اگر هیچ کدام از این تأثیرات را نداشتید، چه چیزی را به عنوان هدف زندگی مینوشتید؟ این حقیقت را برسمیت بشناسید که زندگی شما از آن شماست، نه آنها، و شما باید زندگی را طوری که شما برای خودتان انتخاب میکنید زندگی کنید.
این رویکرد بخشی از یک استراتژی وسیعتر برای مقابله با خطاهای فکری مرسوم است، که در آن شما گزینههای جایگزین را در نظر میگیرید. تحقیقات نشان میدهد این راه بسیار مؤثری برای پرهیز از خطاهای فکری مانند اثر مواجهه صرف است. - پاسخهایتان را هر سه ماه بازبینی و در صورت لزوم بازنویسی کنید. از وابسته ماندن به اهداف قبلی بپرهیزید. یادتان باشد، شما در طول زندگی تغییر میکنید و اهداف و تمایلاتتان هم با شما تغییر میکنند. از رها کردن گذشته نترسید، و با آغوش باز پذیرای خود امروزتان باشید.